مقاله

زنی که روح‌اش را وجود مردی نابود کرده بود …

بر اساس داستانی واقعی

نویسنده: اندیشه شاهی

گاهی واژه‌ها دردت را بیان نمی‌توانند. کاملا مانند همان دواهایی که داکتر برایت روی نسخه‌یی می‌نویسد، اما تو هرگز استفاده‌اش نمی‌کنی. راستی، چرا استفاده نمی‌کنی؟ چون شاید می‌دانی که این دردها دوایی ندارد. شاید می‌دانی که این درد باعث نابودی‌ات است. پس بگذار آهسته آهسته نابود شوم. این روزها هرچه می‌کنم ذهنم، هوشم و حواسم را جمع نمی‌توانم. نمی‌دانم چرا؟

خواهش می‌کنم پرسان نکنید، چون واژه‌یی برای بیان ندارم و نه چشم‌هایی که به شما نگاه کند. این روزها احساس بیگانه‌یی را دارم که خیابان‌ها از من خسته‌اند. خانه‌یی برای پناه بردن ندارم. بالش‌ام که سنگ‌های کوه است با اشک‌های پنهانی‌ام نرم شده‌اند. این روزها خیلی می‌ترسم، نمی‌دانم از چه؟ اما بسیار می‌ترسم، می‌ترسم که مبادا دیر زنده بمانم و همین چشم‌های بازم دنیا را نابودشده تماشا کنم. می‌ترسم که اتفاقی با یکی از اعضای خانواده‌ام بیفتد و آن زمان چه خواهم کرد؟ می‌ترسم که از رقابت با دنیا عقب نمانم. می‌ترسم که دنیا مرا به نظر بد ببیند و مرا چی قضاوت کند. این روزها انسان دیگری شده‌ام. اکثر اوقات خاموش و بی‌زبان. نه آراسته شدن را بلدم مانند قبل، نه قاقاه خندیدن را بلدم این روزها. دلم برابر همین دنیا تنگ است. دلم می‌خواهد فریاد بزنم، حرف بزنم، یکی مرا گوش و درک کند.

کودکی بیش نبودم که خانواده‌ام به ایران سفر کرد. آنجا بزرگتر که شدم فهمیدم ایرانیان کودکان افغان را دوست ندارند که در مدرسه‌هایشان درس بخوانند. به گونه‌یی عقده‌یی شدم، اما این عقده در مقابل احساس بی‌هویت بودن هیچ بود.

در خانواده‌یی بزرگ شدم که زن آن قدر ارزش نداشت. یعنی پدرم هر شب مادرم را لت‌وکوب می‌کرد. ما پنج دخترش پشت در نشسته به هق‌هق گریه‌های مادرمان گوش می‌دادیم.

مادرم، زن بی‌جراتی بود. هرگز برای خودش ایستادگی نکرد.  برای ما هم. من دختر سومی‌اش بودم، اما همیشه قهر و ناراضی از این دنیا و هر آنچه مرا نادیده می‌گرفت. از خانه‌ام و خانواده نفرت کرده بودم، آنجا نفسم در می‌آمد. حق نفس کشیدن، خوردن و بیرون رفتن نداشتم.

این حس مرا می‌کشت، اما هیچ راهی برای زندگی نمانده بود. از پدرم متنفر بودم و هستم اما از آن بیشتر وقتی متنفر شدم که به پسرانش بیشتر ارزش قایل می‌شد. چشم‌هایم بارانی می‌شد. قلبم هر روز می‌شکست که پدرم به پسرانش می‌گفت: شما آیندۀ این خانواده هستید. شما نسل این خانواده هستید. شما ریشۀ این خانواده هستید. من و خواهرانم به پدرم نگاه می‌کردیم تا شاید این‌سوتر هم به آرامش و مهربانی نگاه کند. به رویمان لبخند زیبایی بزند و بگوید: دخترهایم را دوست دارم. حتا برایم مهم نبود که بگوید: دخترهایش نسل خانواده‌اش است، فقط همین مهم بود که یک‌بار بگوید دخترم دوستت دارم.

هر روز می‌گذشت و ما هم بزرگتر می‌شدیم. خواهران بزرگم ازدواج کردند. نه ببخشید ازدواج نه. آن‌ها را پدرم فروخت؛ مثل گاوهایی که قربانی می‌شوند. تا امروز نفهمیدم که چرا، وقتی دخترها ازدواج می‌کنند به‌جای اینکه خوش باشند یک همسفر  زندگی پیدا کرده‌اند که در خوشی و بدبختی، جوری و ناجوری و داری و ناداری همرایش خواهد بود، برعکس همه‌شان گریه می‌کنند. چرا؟

حالا، تازه به این سوالم جواب پیدا کرد. جواب این است که گریه‌ها بدبختی دیگری است که از دست سرکوبی یک مرد به مردی دیگر سپرده می‌شوم. این طوری تمام زندگی ما زنان دست یک مرد داده می‌شود و ما هرگز نمی‌توانیم از خودمان هویتی داشته باشیم.

امروز ۳۴ سالم است. هیچ روزی از زندگی‌ام یادم نمی‌آید که با خوشی سپری کرده باشم. دعوای آزادی نمی‌کنم، اما دعوای این را می‌کنم که حداقل بازیچۀ دست کسی نباشم. هر روز دلم می‌تپد برای خودم. برای مادرم که تا امروز صدایی برای خودش ندارد. برای خوهرانم که ازدواج کردند و نابود شدند. برای خواهر کوچکم که نه زبان دارد و نه گوش و برای هر زنی که مثل ما بوده و است.

کتاب‌های تاریخ نوشته می‌شوند، خوانده می‌شوند، اما در هیچ کتابی اشک زن را بیان نکرده، در هیچ تاریخی قربانی زن را نام نبرده و در هیچ تاریخی از زن سپاس‌گذاری نکرده‌اند.

می‌دانی، از بس که هر روز نابود می‌شدم، بلاخره تصمیم گرفتم از آن خانۀ وحشی بیرون بیایم. روزی به بهانۀ بیماری از خانه بیرون شدم و رفتم نمایندگی ملل متحد. برای خودم، مادرم و خواهر کوچکم درخواست پناهندگی در کشور سوم دادم. برایشان بیان کردم که چطور زندگی‌مان تلخ‌تر از مرگ شده است.

 شش‌ماه بعد برایم نامه‌یی رسید که با مادر و خواهرم برای مصاحبه خواسته شده بودیم. برای اولین بار در تمام سال‌های زندگی‌ام خوشحال بودم.

آن روز وقتی نامه روی دستم بود تمام زندگی‌ام را مثل کابوسی مرور کردم. تمام آن لحظه‌هایی که پدرم برای‌مان ارزش قایل نمی‌شد و دخترانش را «فاحشه» خطاب کرده از اتاقش بیرون می‌کرد. تمام آن لحظه‌هایی که چشم‌هایمان تشنۀ یک‌بار به آغوش کشیدن پدر بود، اما او حتا ما را انسان هم نمی‌شمرد. تمام آن لحظه‌هایی که مادرم را لت‌وکوب می‌کرد؛ برای اینکه خانه‌اش دختر پیدا شده. تمام آن لحظه‌هایی که پدر برای پسرانش یاد می‌داد که خواهرانش را لت‌وکوب کنند تا سر بلند کردن را نیاموزیم. تمام آن لحظه‌هایی که از پنجرۀ خانه پنهانی نگاه می‌کردم که خیابان‌ها پر از کودکان همسایه بود و همه‌شان مکتب می‌رفتند، اما ما غذا پختن را می‌آموختیم تا آمادۀ خانۀ بخت‌مان شویم. تمام آن لحظه‌هایی که روی دسترخوان نشسته و بابا و برادرانم روی غذایمان تف می‌کردند که اصلا مزه‌یی ندارد. تمام آن لحظه‌هایی که کودکی‌ام را شب و روز گریستم. مادرم را نتوانستم کمک کنم و خواهرانم را با اشک‌های شادی نتوانستم وداع کنم.

نامۀ ملل متحد روی دستم بود. اشک‌هایم مانند همچو باران باریدن گرفته بود که مادرم آمد و گفت: دخترم، چی شده؟ با بغض شکسته برایش فریاد زدم که مادر دیگر از این بدبختی تو را بیرون می‌کشم.  مادرم را هرگز چنین شاد و بی‌اعتنا ندیده بودم. برای اولین بار در همه سال‌های زندگی‌ام او روی لبانش لبخند شادی داشت.

مصاحبۀمان یک هفته بعد بود. برای اینکه کمی مادرم را آماده می‌کردم تا به سوال‌ها جواب بگوید وقت هم کم داشتم. برای همین، روزهایی که پدر و برادرهایم می‌رفت کار، مادرم را آماده می‌کردم.

 یک هفته گذشت و امشب شبی است که فردایش باید می‌رفتیم برای مصاحبه که پدرم باز هم جنجال خلق نمود و مادرم را خیلی بد لت‌وکوب کرد. مادرم حالش خیلی بد بود، اما باز هم زن است دیگر. زنی که سال‌هاست لت‌وکوب می‌شود، انگار عادت کرده است.

 صبح پدرم وقت‌تر رفت سوی کارش. ما هر سه زن رفتیم برای مصاحبه. وقتی وارد اتاق شدم خیلی می‌هراسیدم، اما وقتی به صورت کبود مادرم نگاه کردم دیگر با خودم گفتم بس است.

مصاحبه آغاز شد. وقتی از مادرم پرسید که چرا صورتش کبود است، برای اولین بار صدایش را بلند کرد و بغض صدساله‌اش را شکست. گفت: این کبودی‌ها سال‌هاست که با من رفیق‌اند، اما بیا ببین تن آزرده‌ام را که رنگ پوست‌ام هم شناخته نمی‌شود.

زنی که نشسته بود برای مصاحبه گریه کرد. همان لحظه برایمان گفت که تا وقت پروازتان باید در کمپ باشید. گفتم پدرم خبر ندارد. اگر خبر شود ما را می‌کشد. گفت: نگران نباش، بیاید با هم برویم خانه‌تان تا لباس‌هایتان را جمع کنید. ما جواب‌شان را خواهیم داد. وقتی وارد خانه شدیم که پدرم روی چوکی نشسته و با همان چشمان وحشی،‌ سیمای نامهربان و وسیله‌یی که مادرم و ما را لت‌وکوب می‌کند.

تمام افسران ملل متحد و پولیس ما را کمک کردند تا از آنجا بدون اینکه لت‌وکوب شویم، بیرون بیاییم. وقتی از خانه بیرون شدم، به چشم‌های پدرم نگاه کردم که هنوز هم همان قعر و غضب را داشت. به او گفتم پدر دوستت دارم اما دیگر نمی‌توانم این طور زندگی کنم. کاش روزی ارزش همه فرزندانت را می‌دانستی. کاش روزی زنت را دوست می‌داشتی تا همرایش همبستر شوی، نه این که هر شب به او تجاوز کنی. کاش دخترانت را روزی «دخترم» صدا می‌زدی. کاش پدر، کاش ….

از خانه بیرون شدیم. یک هفته در کمپ بودیم و بعدش رهسپار امریکا شدیم. اینجا زندگی هم ساده و راحت نبود، اما اینجا خودم را داشتم. احساس این را داشتم که مادرم دیگر لت‌وکوب نمی‌شود. احساس این را داشتم که دیگر نیاز به گریستن ندارم که برای هویتم بی‌ارزش باشم.

زندگی را از صفر آغاز کردم. مطمین بودم که بسیار کارهای خوبی خواهم انجام داد، اما دیگر مطمین نبودم که هرگز به مردی اعتماد بتوانم. سال‌های سال کارهای رنگارنگ را تجربه کردم. معمولا همه فکر می‌کنند که امریکا بیایی، آب و نان برایت آماده است. خانه برایت می‌دهند و تو راحت می‌روی دانشگاه درس می‌خوانی. راستی، جیب‌خرچی‌ات را هم می‌دهند. البته این را مردم فکر می‌کنند. اما، نه زندگی این طور نیست. هیچ چیزی به راحتی به‌دست نمی‌آید. کاملا مانند سفر من از افغانستان تا ایران و از ایران تا امریکا. وقتی، اینجا آمدم اولین  کارم ‪”House Keeper” بود.

یعنی در هوتل‌های پنج ستاره اتاق‌ها را پاک می‌کردم، دست‌شویی‌ها را می‌شستم. ظرف‌شویی کردم، خیابان‌ها را جارو زدم، تکسی‌رانی کردم، شب‌ها دوزاده ساعت در کمپنی‌های لباس و بوت کار کردم، اما همزمان درس خواندم.

از همان صفر آغاز به خواندن کردم تا امروز برای خودم کسی باشم. زندگی هیچ جایی ساده و بی‌آلایش نیست، اما تلاش ضروری است. زندگی را از نزدیک تجربه کردم. هر روز افتادم اما برخاستم تا انسانی باشم که نیاز به هیچ کسی ندارد. زنی باشم که نیاز به هیچ کسی ندارد.

 بیست سالم بود که امریکا آمدم و امروز ۱۴ سال می‌شود که اینجا با خواهر و مادرم استم که هر دو را بیشتر از خودم دوست دارم. برای مادرم نفس می‌کشم. برای خواهرم هر روز کنار گوشش اذان می‌دهم که زن بودن دشوارترین کاری است که در این جامعه باشی.

او هر روز از من می‌پرسد مگر زن بودن می‌تواند کار باشد؟ برایش می‌گویم: عزیزم، زن بودن خودش دشوارترین کار دنیاست. برای اینکه در این جامعه زندگی کنی مجبوری خودت را هر لحظه ثابت بسازی. برایش می‌گویم که او نیاز به کسی ندارد وقتی خودش توانا باشد. برای همین امروز ۲۲ سالش است و در یکی از بهترین  دانشگاه‌های امریکا درس می‌خواند و همزمان برای خودش کار می‌کند.

مادرم امروز زنی است که بالای من افتخار می‌کند. هر روز صبح وقت بیدار می‌شود و برایم صبحانه آماده می‌کند. گاهی بیمار می‌شود. خوب، چون سن‌اش بالا رفته اما هنوز هم زیباترین زنی است که تا حالا روی زمین دیده‌ام. تا شش سال قبل هم مادرم هر روز برایم می‌گفت، دخترم ضرور نیست که پدرت مرد بدی بود  یعنی تمام مردهای دنیا همان طور باشند. به حرف‌هایش باور داشتم، اما به مرد دیگر باور نداشتم. برای همین اصلا دیگر احساس نمی‌توانستم که یک مرد همسفر زندگی‌ام شود.

 امروز که ۳۴ سال دارم، اعتراف می‌کنم که من همجنس‌گرا هستم و از تن زن نسبت به تن مرد بیشتر لذت می‌برم. مردها مرا آن قدر درد داده‌اند که هرگز نتوانستم جسما و روحا به آن اعتماد کنم. می‌دانم که جامعۀمان هنوز هم با واژه همجنس‌گرا و این نوع رفتار مشکل دارند، اما من روزی که خانۀ پدرم را ترک کردم، با خودم تصمیم گرفتم که برای خودم زندگی کنم نه برای جامعه.

دوست دختری دارم که با هم در کار آشنا شدیم. چهار سال است که باهم در رابطه هستیم. تا حالا تلاش می‌کردم که مادرم برای همین انسانی که هستم راضی شود. خوش‌بختانه مادرم اصلا مشکلی ندارد. حالا در این تابستان هر دویمان ازدواج می‌کنیم. من خوشبختی‌هایم را با تلاش و جسارت خودم دریافت کردم. برای همین می‌خواهم هر زن دنیا برای خودش یکی باشد که می‌خواهد.

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا