مقاله

من عشق را عاشق شدم!

عشق چه جنون بی‌پایانی‌ست که سنگ را می‌شکند، آهن را ذوب می‌کند، انسان را از پا در می‌آورد. بلی، من هم این روزها همین احساس را دارم. وقتی به او فکر می‌کنم حس عجیبی به من دست می‌دهد. حسی بی‌جنون، حس توانستن کارهای بزرگ که حتا گاهی درباره‌اش فکر هم نمی‌کنم.

همین که هند رسیدم برایش پیام دادم که عزیزم من سلامت حالا هند هستم. او هم نوشت خدایا شکر که تو به سلامت رسیدی. راستی، وقتی پیام عزیزترین‌هایت را به‌دست می‌آوری یک لبخند جاویدان روی لبانت شگوفه می‌کند؛ مثلن وقتی من این سوی دنیا هستم و او خوب بلد است که من هیچ خواب ندارم، اما باز هم می‌نویسد: شب بخیر عشقم! و یا بامدادها که هنوز هم می‌داند تمام شب نخوابیده‌ام باز هم می‌نویسد: صبح بخیر عشقم! چه حسی قشنگی است نه؟

یک زن بیشتر از این‌که یکی بی‌اندازه دوست‌اش داشته باشد دیگر هیچ خواهشی در زندگی‌اش نمی‌داشته باشد. وقتی یکی هر صبح برایت به‌جای چای شعر دم می‌کند، به‎جای نان تست بوسه‌های ناب از سیمای تو بگیرد، و به‌جای پختن تخم‌مرغ یک آغوش گرم، در این هوای سرد زمستان عجب کیف می‌کند زندگی کنار چنین انسانی.

 حالا در هند استم و زندگی بدون او اصلن لذت ندارد؛ دوری او مشکل‌ترین امتحان زندگی است این روزها. ما لیلی و مجنون نیستیم، اما درد و ناراحتی‌های هم‌دیگرمان را خوب احساس می‌کنیم. وقتی صدایم را می‌شنود احساس می‌کند که مگر من ناراحتم و یا وجودم درد دارد؟ او خوب می‌داند که من انسان ضعیفی نیستم، اما می‌داند که قوی‌ترین انسان‌ها درد هجرت را کشیده‌اند. برای همین هر شب وقتی می‌خوابد، برایم زنگ می‌زند و ساعت‌ها تنها به نفس‌کشیدن‌های من گوش می‌دهد. حرف می‌زند، شوخی‌های بامزه  می‌کند، از روزمرگی‌هایش می‌گوید و بلاخره وقتی به دلتنگی من می‌رسد گلویش پر بغض می‌شود و می‌گرید.

نمی‌دانم چرا می‌گویند وقتی مرد بگرید نشان نامردی است؟ اما من فکر می‌کنم، وقتی مرد می‌گرید نشان عشق بی‌انتهاست برای فرد مقابل و یا کسی را که دیگر نیست.

 او را با چشمان بارانی‌ا‌ش دیده‌ام. سیمای غمگین، اشک‌های دلتنگ و صورت ماه غبار‌آلودش را دیده‌ام. او مرد روزگاری‌ست که برای با من بودن با زمان و زمین می‌جنگد.

 راستی، امروز وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم که برایم نامۀ کوتاهی فرستاده. وقتی آن نامه را می‌خواندم تمام وجودم لرزید. دست‌وپایم سرد شد. چشم‌هایم را اشک گرفت. قلبم ضربانش بیشتر شد و آهسته آهسته روی زمین افتادم. در گوشه‌یی از صالون نشستم و پاهایم را به آغوش کشیدم و فریاد زدم مثل بچه‌هایی که دلتنگ بازیچه‌شان می‌شوند. می‌دانستم که سخت دلتنگم است و من هم این‌جا سخت دلتنگ‌اش بودم، اما هرگز نشان نمی‌دادم تا احساس نکند که من این‌جا تنهایم و تنهایی مرا بیمار نسازد.

من که مثل همیشه مست و ملنگ بودم، یعنی وقتی زنگ می‌زد و می‌گفت چه کارها می‌کنی عزیزم؟ می‌گفتم: هی که امروز ممبیی آمدم برای کنفرانس کاری. هی که امروز دهلی هستم برای یک نشست ساینسی و جایت خیلی خالی‌ست. کاش تو این‌جا بودی که هر دو دیوانگی می‌کردیم. سفر می‌کردیم. قدم می‌زدیم. غذاهای خیابانی شهرهای هند را مزه می‌کردیم که عجب کیف دارد. کاش بودی تا قله‌های بلند هماچل و شملا را پرسه می‌زدیم. کوه‌نوردی می‌کردیم. نیمه‌شب‌ها میان خیابان‌های خلوت سالسا می‌رقصیدیم. غذاهای هفت‌رنگ هند را نوش جان می‌کردیم. سوار قطارهای شلوغ هند می‌شدیم و سفر می‌کردیم تا به نرسیدن‌ها.

تو با آن صدای بی‌سور و لی‌ا‌ت بلند آواز می‌خواندی و من خوب ساز می‌زدم با تارهای گیتارم، اما شب‌ها تا سحر شعرهای غالب میرزا و تاکور را می‌خواندیم. از فلسفۀ اشو می‌گفتیم و از نقاشی‌های مقبول فداحسین حکایت می‌کردیم. چه بگویم؟ اسم تو را چه بگذارم که دنیا اسم تو را با اسم من روی هر صفحۀ قانون می‌نوشت.

از این راه دور چه می‌توانم به‌جز این‌که صبور باشم، و باشیم، اما این دوری‌ات مرا از پا انداخته عزیزم. او نمی‌داند، اما این‌جا بیمارم، سخت بیمارم.

 وقتی به تو فکر می‌کنم آن قدر حس خوبی به من می‌دهد که زندگی را مجبور می‌کنم برای نفش کشیدن در این تن خسته‌ام. وقتی او را این‌جا کم دارم، به آن لبخند معصوم‌اش می‌اندیشم که صبح‌گاهان برایم هدیه می‌کرد. وقتی دلم از همه چیز در این دنیا می‌گیرد، تنها آغوش او را می‌خواهم که پنهان ببرم و پنهان شوم از این همه سروصدا و شلوغی‌ها. وقتی به او می‌اندیشم، و برای دوباره کنار او بودن می‌اندیشم، زندگی مثل بهاری می‌شود که هنوز نیامده، مثل غزلی می‌شود که هنوز نسروده‌ام، مثل همان پاستای لازانیا می‌شود که همیشه در رستوانت ال نالی نوش جان می‌کردم، مثل کتابی می‌شود که هنوز نخوانده‌ام، و این طوری بی‌صبرانه منتظرم که دوباره صورت ماه او را ببینم. راستی، دارم می‌روم کنار اوتا  دوباره ببینم‌اش، ببوسم‌اش، در آغوشش بکشم و دوباره نفس کشیدن را بیاموزم.

آیا گاهی در هواپیما رقصیدی؟ نه!

وای، من دارم می‌رقصم و با خودم همه را می‌رقصانم. بلی، این‌که دوباره می‌روم، بعد از یک‌سال او را می‌بینم حس عجیبی به من دست می‌دهد. این‌که یک‌سال را تنها در فیس‌تایم و اسکایپ حرف زدیم خسته شده‌ام. می‌خواهم ببینم‌اش و لمس و احساس‌اش کنم. یک‌سال دیگر تمام شد و من یک‌سال دیگر پیرتر شدم.

 یک‌سال دیگر از تحقیق‌هایم تمام شد، یک‌سال دیگر زندگی را از نزدیک با تمام درد، تنهایی، بیماری، و زحمت‌هایش سپری کردم. یک‌سال دیگر را بی او بودن سپری کردم.

 ما بچه‌های عصر امروز هستیم. چشم‌های‌مان ترس و حیا را نمی‌شناسد و برای همین این‌جا هواپیما را در هوا مثل نایت‌کلب‌های دی‌سی درست کرده‌ایم. مطمینم او آن‌جا بی‌صبرانه منتظرم است و هی پای‌کوبی می‌کند برای آمد آمد من دیوانه از این سوی دنیا، اما من برای این‌که این۱۱ ساعت سفر را ندانم، غلوب غلوب واین فرانسوی را قورت می‌دهم و هی می‌رقصم با  آهنگ همایون شیدایی که می‌خواند:

ای جان قلب من آشفتۀ دلداده مرنجان

ای جان دستی بزن و گردش تقدیر بگردان

ای جان ردی خبری پیک امیدی بفرستم

تا کور شود چشمۀ تاریک حسودان

 دلبرا جان جان جان جان

مطربا وای وای وای وای

های من هی هی هی هی

هوی من های های های های

آهان، داریم نشست می‌کنیم و آهسته آهسته همۀ مسافران بیرون می‌شوند. من از بس که هیجان‌زده‌ام حتا کیف‌ام را فراموش می‌کنم. همین که می‌روم بیرون او را از دور می‌بینم که مثل همیشه آرام نشسته با همان رنگ لباس‌هایی که من دوست دارم؛ آبی.

برای لحظه‌یی همان‌جا ایستاده شدم که از سر تا پا ببینم‌اش. او هنوز هم این سو و آن سو نگاه می‌کرد. چشم‌هایش دنبال چیزی بود که انگار سال‌هاست گم کرده‌اش. وقتی متوجه شد که من این‌جا ایستاده‌‌ام با موهای آشفته‌ام، چشم‌های خواب‌آلودم، با لباس‌های سپورتی و راحتم و روی دستم کتابی از عباس معروفی است که در تمام سفر می‌خواندم‌اش، هر دو بدون این‌که جماعت را ببینیم  به‌طرف هم‌ دویدیم برای آغوش هم‌دیگر.

 وقتی او را به آغوش کشیدم، همان احساس پاستای لازانیا باز هم تکرار شد. آن زمان فهمیدم که این مزه‌دارترین لحظۀ زندگی من است. او تمام آن گل‌هایی را آورد که در این یک سال بابت دوری‌ام نتوانسته بود برایم بدهد. گل‌ها را روی قدم‌هایم گذاشت و خودش زانو زد. گفت: این یک‌سال دوری‌ات مرا از پا انداخت. از کار و زندگی و همه چیز ماند. حالا فهمیده‌ا‌م که تو همان طلوع آفتاب و همان غروب آفتابی در زندگی من. پس اجازه بده، امروز تو را از خودت برای خودم تا ابد همیشه داشته باشم. اجازه بده امروز این جماعت شلوغ را، این غروب آفتاب را، این فرودگاه دالاس را شاهد بگذاریم که یکی بدون تو هرگز کامل شده نمی‌تواند. اجازه بده تا گرمی دستانت را برای همیشه میان دستان خودم قفل کنم. اجازه بده تو را برای خودم داشته باشم ….

وقتی یکی با چشمان بارانی و گلوی پربغض تو را برای خودش و برای باهم بودن می‌خواهد، دیگر معجزه‌یی زیباتر از این شده نمی‌تواند. وقتی نگاهش کردم و دوباره بغض گلوی خودم را قورت کردم تا برایش بگویم که بلی! اجازه می‌دهم تا خودم را در کنار تو داشته باشم تا ابد، صدای دلخراش خلبان هواپیما خواب شیرینم را برهم زد.

اندیشه شاهی/ قسمت دوم و پایانی

نوشته‌های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دکمه بازگشت به بالا