مقاله

لبخند زنی که قاب مردی ویران را در خودش دارد

طبق آمار به‌دست آمده، در افغانستان بیشتر خانم‌ها پای تعهد خود می‌مانند تا مردان
آسمان کابل پاک و آبی به نظر می‌ر‌سد؛ گویا آسمان‌ها را شسته باشند.
با گذشتن از دل کوچه‌های پر خم‌وپیچ گل باغ، دروازه بزرگ چوبی را با زنجیر که در وسط آن آویخته شده بود، تک تک کردم.
خانم بی‌بی‌گل با صدای لرزان و قامت خمیده‌اش دروازه را باز کرد، او که مهربانی در چشمانش برق می‌زد، مرا به داخل خانه‌اش دعوت کرد.
حولی‌شان که شبیه یک صدوقچه‌یی پر رمز و راز به نظر می‌رسید، خانه‌های کاهگلی مخروبه در گوشه و کنار آن، شبیه آفتاب‌پرست به چشم می‌خورد.
در حالی‌که باد خنک درختان برهنه را تکان می‌داد، کمی آن سوتر دختر که لباس زمستانی سرخ به تن داشت، در حال کشیدن آب از چاه بود. وقتی دولچه پر از آب را در درون بشکه‌‌‌ها ریخت، با شتاب به استقبالم آمد. او که با حرکات و زبان اشاره یک دنیا عشق را منتقل می‌کرد، دروازهٔ دهلیز را باز کرده، آرام و بی‌صدا از زینه‌های فرسودهٔ کاهگلی مرا به داخل اتاق رهنمایی کرد.
به محض وارد شدن در اتاق، ساختمان جالب و قدیمی آن توجه‌ام را به‌خودش جلب کرد. نور آفتاب که از شیشه‌های بی‌غبار کلکین به درون اتاق تابیده بود، فضای آن‌ را کاملا صاف و طلایی جلوه می‌داد، با تعارف رحیمه روی توشک‌های مخملی کنار پنجره، در گوشه صندلی به زیر لحاف گرمی فرو رفتم. بی‌بی‌گل که در کنارم نشسته و هنوز حال احوال زند‌گی‌ام پرس‌وجو می‌کرد، رحیمه با پتنوس چای سیاه به داخل اتاق شد؛ در حالی‌که عطر چای هیل‌دار او در فضای اتاق پراکنده شده بود، پای قصه‌های شرین بی‌بی گل نشسته و از عکسی سیاه‌ و سپیدی که در وسط دیوار نصب شده بود، پرسیدم.
بی بی گل چند دقیقه به عکس بی‌کیفیت روی دیوار خیره ماند و بعد با یاد‌آوری سرگذشت غم‌انگیزش، با آنکه صدایش می‌لرزید، با لبخند ملیحی که بر لبانش نقش بسته بود، سخنانش را ادامه داد:
«ای عکس شوهرم غلام‌محمد است، یادش بخیر مردی مهربانی بود.
بچیم! آدمای خوب دیر نمی‌مانه، مه شش ماهه عروس، در حالی‌که حنیفه در بطنم بود، عشق و حامی زندگی را در زمان حکومت (حفیظ الله امین) از دست دادم.»
بی‌بی‌گل گیلاس چایش را بر می‌دارد و می‌گوید: آخرین دیدار ما دقیق یادم هست. همان روز که قرار بود غلام‌محمد به سوی کار برود، صبح زود برایش قیماق چای و نان روغنی آماده کردم. بعد از همو روزی که رفت، دیگه برنگشت. مه تا هنوز باورم نمی‌شه که غلام محمد زنده نباشه.
بعد از دوری او فهمیدم که درد دوری عزیز و گریه‌های بی‌صدا چه مفهومی دارد.
هر روز چشمم به دروازه بود، که شاید امروز بر می‌گرده یا فردا، روزها گذشت، هفته‌ها و همینطور ماه‌ها گذشت؛ اما از غلام‌محمد خبری نشد، دخترم در نبود پدرش به دنیا آمد. بعد از تولد حنیفه از قوم و خویش و بیگانه؛ هر کسی که با مه مقابل می‌شد برایم گوشزد می‌کرد که دوباره ازدواج کنم و زند‌گی‌ مه از نو بسازم؛ اما مه پای عهد و وفایم ماندم و گپ هیچ‌کسی را قبول نکردم. وقتی بعد از گذشتن دو سال که نه خانه پدر قبولم‌ کرد و نه خانه شوهر، بلاخره مجبور شدم که دنبال کار بگردم.
بی‌بی‌گل چایش را می‌نوشد و ادامه می‌دهد: دخترم! مه بعد از گم‌شدن شوهرم، خیلی زحمت‌ها و رنج‌ها ره دیدم؛ تا بلاخره پایم‌ در گل باغ کشیده شد و در همینجه باقی ماندم.
من سال‌هاست که در همی باغ زندگی می‌کنم. حس می‌کنم، با گِل و خشت اینجه پیوند عمیقی پیدا کردم. دخترم حنیفه در همینجه بزرگ شد، ازدواج کرد؛ اما از بخت بد او هم د‌ر جوانی بیوه شد و از او یک دختر ناشنوا (رحیمه) باقی مانده، نواسه‌گکم رحیمه با آنکه تمام کارها ره بلد است؛ اما از بابت ای که گپ زده نمی‌تانه، مادرش همیشه تشویش می‌کنه.»
وقتی من به قصه‌های شرین بی‌بی‌گل سرگرم شده بودم، رحیمه سفرهٔ تکه‌یی که با دستان هنرمند خامک‌دوزی شده بود، در عقب صندلی پهن کرد و سپس بولانی‌های گرم تنوری و یک خمره ماست را در گوشه و‌کنار آن قرار داده و به طرف ما اشاره کرد.
بولانی‌ تنوری که مملو با عشق و محبت آماده شده بود، چنان لذت داشت که این همه محبت و لذت را در هیچ سفره‌یی پر زرق و برق خانواده‌های مرفه نمی‌توان تجربه کرد.
بعد از صرف غذا دوست داشتم با آنها بیشتر آشنایی پیدا کنم. رحیمه گلیم‌چه‌یی را به روی تخت بام خانهٔ شان پهن کرد و ما با پیاله‌های چای به روی تخت بام رفته و لحظات به منظره‌های افسرده‌ و تاکستان‌های آن‌جا خیره شدیم، در حالی‌که نسیم ملایم بوی زمستان را در فضا پراکنده کرده بود، از بی‌بی‌گل در بارهٔ این که چگونه امرار معاش می‌کند، پرسیدم:
او می‌گوید: «حنیفه سه ساله بود که مه در همی مزرعه کار پیدا کردم، او با انگشتش زمین‌های دوردست را نشان می‌دهد و می‌گوید: از همینجا تا آن زمین‌های که درختان بی‌شماری در آن دیده می‌شود، مربوط خان همین دهکده است، خداوند او را غریق رحمت کند، من همیشه دعاگویش هستم، او مثل یک پدر مهربان سبب شد که مه با کار کردن ‌در زمین‌هایش، زندگی‌ خودم و دخترمه ادامه بتم و بلاخره با زحمات فراوان چندین ساله و با کمک همان مرد مهربان تانستم، دو گاو را خریداری کرده و با فروختن دوغ، چکه، شیر و ماست، با لبنیات‌فروشی‌ها قرارداد ببندم. حالا شکر همه‌چیز خوب است با آنکه خودم از اثر پا دردی نمی‌تانم زیاد کار کنم؛ اما دخترا هستند و گاه‌گاهی مه هم همرایشان دست‌پیشی می‌کنم.»
بی بی گل که بدون هیچ مردی توانسته است با کار کردن و عشق ورزیدن آشیانه محبتش را با برجا نگهدارد، شجاعت زنانگی او و خانوادهٔ کوچکش، قابل تحسین بوده و احترام هر کسی را در مقابل‌شان بر می‌انگیزد.
فریبا بیات استاد دانشگاه و مشاور خانواده در ارتباط به تعهد زوج‌ها می‌گوید:
«زندگی مشترک همیشه با تعهد آغاز می‌شود و تعهد در مسایل ازدواج بیشتر به میزان محبت و علاقه‌مندی زوج‌ها بستگی دارد، با آنکه انسا‌ن‌ها موجوات متغیر هستند، باز هم هستند محدود کسانی‌ که با پذیرفتن تمام مشکلات، پای تعهد خود می‌مانند.
با آنکه ما نمی‌توانیم به‌طور کلی در مقایسه بین تعهد آقایان و خانم‌ها، برتری یکی از آن‌ها را در ارتباط به این موضوع مشخص کنیم؛ اما طبق آمار به‌دست آمده، در افغانستان بیشتر خانم‌ها پای تعهد خود می‌مانند تا مردان.
ماندن پای تعهد با آنکه کار قشنگی است؛ اما کاری است، دشوار که هر کسی نمی‌تواند از عهده‌اش بر بیاید.»
بعد از دیدن بی‌بی گل او را زنی یافتم که بر پایهٔ عهد و وفایش ایستادگی کرده و در برابر تمام خمپاره‌های سرنوشت هم چون کوهی شکوهمندی مقاومت کرده و از هیچ زمین لرزهٔ نهراسیده است.
درحقیقت بی‌بی‌گل و زنان امثال او را می‌توان سمبُل صبر و مظهر عشق و شجاعت دانست.
شمیم فروتن

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا