تحلیلدسته‌بندی نشده

اسلام، اسلامیسم و سکولاریسم

چنانچه از عنوان این نوشته پیداست، اسلامیزم را پدیده‌ای جدا از اسلام می‌دانم. درحالی‌که اسلام یک سیستم اعتقادی دینی با یک چهارچوب اخلاقی و فقهی است، اسلامیزم تلاش مدرنی‌ست برای سیاسی ساختن این دین. در حالی‌که اسلام به‌حیث یک پدیدۀ دینی در طول این چهارده قرن رشد کرده، اسلامیزم زادۀ کاوش‌های ایدیالوگ‌های قرن بیست ازجمله بنیان‌گذاران اخوان، جماعت اسلامی، جمهوری اسلامی ایران، القاعده و… است. این بدان معنا نیست که نگارنده منکر تاریخ سیاسی اسلام است، بل ادعایم فقط این است که تعریف سیاسی این دین نه یک امر حادث؛ بل فرایند جدید است.

از عوارض جانبی هژمونی غرب در عصر مدرن این است که تقریبا همه پدیده‌ها با نوعی از غرب‌زدگی مواجه شده‌اند. به‌عنوان مثال، در حالی‌که تمدن‌های مختلف رکود و تعالی‌های متفاوتی تجربه کرده‌اند، این اروپاست که دورۀ رکودش عصر تاریک بشر خوانده می‌شود و تعالی‌اش رنسانس، بدون هیچ پسوند و پیشوندی.

اسلام و سکولاریزم، تعریف سیاسی و غیرسیاسی اسلام نیز از این امر مستثنا نیست. چون مسیحیت تاریخ رنگینی در این زمینه دارد، مستشرقین، روشنفکران و دانشمندان غرب‌زدۀ شرقی به ناچار یا از روی آشفتگی به این چاه فکری غلتیده‌اند. در نتیجه برداشت‌های غیر تاریخی و کاملا خیال‌پردازانه‌ای مانند نیاز روشنگری و اصلاحات در جهان اسلام با تقلید از آنچه در عالم مسیحیت رخ داده، تبلیغ گردیده و کار ما را به ترکستان امروزی تاریخ کشانده است.

نگارنده نه مخالف روشنگری هستم و نه اصلاحات دینی، اما هر پدیدۀ اجتماعی دارای تاریخ است و لازم است همۀ تلاش‌ها با اتکا بر تاریخ آن پدیده پیش برود؛ مثلا اگر متخصص پلان شهری بخواهد مشکلات بی‌نقشگی یا نبود سیستم فاضلآب کابل را با تقلید بی‌چندوچون لندن یا برلین حل کند، مطمئنا همه او را انسان بی‌خردی خواهند دانست که از واقعیت‌های زمینی خود دور شده و به تیوری‌زدگی محض رو آورده است. در سوی دیگر اما زمانی‌که کتاب‌خوانده‌ای با استناد بر این یا آن مفکر غربی، خواهان جدایی دین از سیاست در جهان اسلام می‌شود، کمتر کسی خمی بر ابرو می‌آورد‌.

بار دیگر لازم می‌بینم توضیح بدهم که من منکر وجود تعریف سیاسی اسلام و اسلامیزم رادیکال نیستم. در واقع به‌عنوان قربانی اسلام طالبانی، شاید بیشتر از مسلمان‌های دیگر حق عقده برضد این فکر داشته باشم، اما آنچه را می‌خواهم در این نوشتار واضح سازم، ماهیت تاریخی و مجرد اسلام سیاسی است که در زیر آوار بگومگوهای ایدیولوژیک و تقلید کورکورانه غرب گم گشته است.

چنانچه در بالا گفته شد، اسلام تفاوت‌های اساسی تاریخی با مسیحیت دارد و شاید عمده‌ترین آن، تفاوت میان نهادهای خلافت و کلیسای کاتولیک است. در حالی‌که مسیحیت در آغاز هیچ تشکیلات سیاسی نداشت، اما به‌دلایل تاریخی ازجمله سقوط امپراطوری روم در قرن چهارم میلادی، کلیسای روم بسیار زود تبدیل به یک قدرت سیاسی گردید و این قدرت سیاسی که با گذر هر روز به فساد هم‌زمان مذهب و قدرت انجامید، چیزی حدودی هزار سال دوام یافت و یک دورۀ طولانی تاریخ اروپا را شکل داد.

همین درآمیزی مفسدانۀ دین و سیاست بود که بعدا باعث ظهور همزمان اصلاحات دینی پروتستانت، انقلاب علمی، روشنگری فکری و ایجاد نظام‌های ملی اروپایی گردید. در سوی دیگر، اسلام تاریخ سیاسی‌اش تقریبا برعکس آن چیزی‌ست که در اروپا اتفاق افتاد. اسلام برعکس مسیحیت یک دین منظم و قانونمند است و تعامل سیاسی را می‌شود در صدر آن به‌خصوص در رفتار و کردار پیامبر مشاهده کرد. چون اسلام بیشتر شبیه دیانت یهود است و عملگرا، طبعا برعکس مسیحیت که یک دین بیشتر راهبانه است، حرف‌هایی برای سلطنت و اداره نیز دارد و انکار آن به هیچ وجه معقول و ممکن نیست. اما برعکس کلیسا که حداقل برای هزار سال مرکز مطلق و بی‌چون‌وچرای اکثریت جامعه مسیحی بود، اسلام هیچ‌گاه یک چنین نهاد مرکزی نداشته است.

اولین اختلاف روی سیاست اسلامی درست بعد از وفات پیامبر رخ داد که به باور حداقل بخشی از مورخان در ذات خود یک پروتستانتیسم اولیه بود. بعدا انشعاب تشیع و خوارج و سپس اختلافات کلامی معتزله و اشاعره باعث گردید این دین نقطۀ ثقل واحد حتی در سطح عقاید نداشته باشد، چه رسد به سیاست و نظام دینی. آنچه ماهیت متکثر اسلام را در مقایسه با مسیحیت تشدید کرد وجود اقوام و قبایل رنگارنگ مسلمان از عشایر عرب و نژادهای عربیزه‌شده تا مردمان ایرانی و قبایل ترک، مغول و هندی و … بود. در نتیجه این رنگ‌آمیزی نژادی و اعتقادی، اسلام هیچ‌گاه نهاد شبیه کلیسای کاتولیک نتوانست به‌وجود آورد.

تاثیر تاریخی این امر بروز تفاسیر و راهبردهای کاملا متفاوت سیاسی در اطراف و اکناف جهان اسلام بود. یعنی دین نقش یک‌نواخت نه؛ بل کاملا متکثر در دوره‌های مختلف تاریخ و جغرافیا به نمایش گذاشت. اسلام دربار خلفای دمشق و بغداد مثلا هیچ شباهتی با دین سیاسی دربار سلاطین ترک در همان دوره نداشت. اسلام ابن‌تیمیه در دربار ملوک‌ها چیزی کاملا متفاوت از دین شیخ طوسی در کابینۀ ایلخانی بود. ماهیت سیاسی اسلام چنان منقبض بود که در هند گورکانی چهار امپراطور از یک خانوادۀ بابری یعنی اکبر، پسرش جهانگیر، نواسه‌اش شاه جهان و کواسه‌اش اورنگ‌زیب در حد تقابلی ظاهرشاه، نجیب‌الله، کرزی و ملاعمر در برداشت دینی از هم متفاوت بودند. و این فقط هند گورکانی نبود. خلیفه معتصم عباسی یک عقل‌گرای رادیکال معتزلی بود و پسرش متوکل بزرگ‌ترین حامی سنت‌گرایی، مثل اینکه مثلا سراج حقانی در خانۀ ببرک کارمل به‌دنیا آمده باشد. این را مقایسه کنید با اروپا که در طول هزار سال هژمونی کاتولیک، برگی از شاخه‌اش تکان نخورد و انسان اروپایی به‌شمول پادشاهان و دانشمندانش تقریبا یک‌نواخت فکر می‌کردند یا حداقل تظاهر به چنین امری را مناسب حال خود می‌دانستند.

خلاصۀ سخن این‌که تعریف سیاسی اسلام چنانچه این روز‌ها رایج است، تاریخمند نیست و بیشتر عکس‌العملی است؛‌ یعنی عده‌ای از مسلمین در مصر، پاکستان، ایران و عربستان و… رشد چشم‌گیر ایدیولوژی‌های مدرن؛ ازجمله لیبرالیسم و کمونیسم را مشاهده کردند و به‌شکل عقده‌مندانه سعی نمودند از دل سنت‌های خود پاسخی برای این نوپدیده‌ها دریابند.

به همان دلیل است که انسان در نوشته‌های اسلام‌گرایان نوعی از تلاش برای نقالی غیرارادی غرب می‌بیند. در سوی دیگر مخالفان اسلام‌گرایی نیز حال‌شان چندان متفاوت نیست؛ چنانچه آن‌ها نیز با تعمیم یک سلسله برداشت‌های نیم‌بند تاریخی از عالم مسیحیت به اسلام کوشش می‌کنند انقلاب لوتری را در خراب‌آباد افغانستان مثلا بنا کنند، یا چون نیچه خدای محمد را مرده اعلام کنند و عالم جدیدی در فیسبوک دری ایجاد نمایند.

جهان اسلام نیازمند روشنگری است، اما بعد از شکست‌های پی‌در‌پی اصلاحات در تقریبا همه کشورهای مسلمان به‌خصوص افغانستان، وقتش رسیده تا عناصر مترقی یک خودآزمایی تمام‌عیار انجام دهند. سطور بالا تلاش کوچکانه‌ای در این راستاست!

جواد جاوید/ لندن

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا