مقاله

خوب شد که ملا عمر را کشتند

دکتور حمیرا قادری

ننه جانم نامش فیروزه است. قدیم‌ها در اوج جوانی تسبیح هزار دانه می‌انداخت و در حالی که یکی از ابروانش را می‌داد بالا با تکبری فاتحانه می‌گفت، دختر بزرگ کردن سخت‌ترین کار دنیاست و من از پس همه دخترانم برخواهم آمد. سه دختر سرشار و سرخوش داشت. سه دختر یکی از دیگری زیباتر. یکی از دیگری هنرمندتر. مادرم که به‌عنوان عروس خانواده آمد، شدند چهار تا. مادرم زیاد اهل هنر دستی نبود. دوست داشت مینیاتوری کار کند. ننه جان به صورتش زد و گفت: حرمت زن به نخ و سوزنش هست. دست و پنجه‌یی که قلم گرفت، از چشم عالم و آدم می‌افتد. مادر مجبور شده بود، در چشم عالم و آدم بماند.

دعاهای ننه جان با آمدن عروس‌های بیشتر به خاندان ما فزونی گرفت و نماز نافله‌اش طولانی‌تر شد. مادرم اما همچنان زیبا بود و موهایش را باد بی‌خیال پدرم نوازش می‌کرد. عروس‌های دیگر هم بر و رویی داشتند و البته  فیروزه هم یلی بود، برای خودش. چشم و ابروی زیبای هیچ عروسی شکست قوانینش را در پی نداشت.

ننه جان معمولا برای زنده‌هایش بیشتر دعا می‌کرد تا برای مرده‌هایش. یادم هست از خداوند پاک می‌خواست که عزت حضرت مریم را به دخترانش عطا کند تا گرفتار هیچ دستی مریی و نامریی نگردند و او بتواند با آیین پذیرفته خاندانی دخترهای قد و نیم قد خاندان  را شوهر بدهد. ملاعمری بود این زن خودش. از تبصره‌های یاسای چنگیرگونه‌اش یکی این بود که صدای خنده‌های دختران را حتا برادران‌شان هم بشنوند، اما برای گریه دختران حرمت قایل بود. هر چی بیشتر دختر گریان و عاجز بیشتر مورد توجه خدا و مردم.

یادم است رنگ و موی عروس‌های خاندان که از شور جوانی افتاد، ننه جان آهی از سر آسودگی کشید، اما زیاد هم آسودگی‌اش دوام نیاورد. من و  دختران کاکایم  نوجوان شدیم و روی دست همه دختران باعزت نیکانی زدیم. من شیطانی‌ترین‌شان بودم. یادم هست، رفتم زیر بم داستان حضرت مریم را در آوردم و به ننه جان گفتم که خبرهای دیگری هم هست در دنیا که ما نمی‌دانیم.

چشمانش گشاد شد، دهانش باز ماند و بعد یک‌باره با جاروی دستی خانه دنبالم افتاد و سبحان‌الله گفته دور حویلی را دنبالم دوید. من مجبور شدم از ترسش پنج ساعت گرسنه روی درخت توت خانه بمانم. ننه جان حتا در بچگی‌اش هم از بالا رفتن از درخت می‌ترسید.

شام تاریکی عمۀ کوچکم که کاری به قصه‌ها نداشت، شفاعتم را کرد و من از درخت پایین آمدم. شب عمه و دخترهای کاکایم از داستان حضرت مریم مقدس از من پرسیدند و من یک چشم به دروازه و یک چشم به دخترها روایت‌های مختلف را بیان کردم و بعد سری از روی کلافگی تکان دادم که خوب دنیاست و هزار گپ. عمه عزیزه زد پس سرم و بعد غش غش خندید. صدای سبحان‌الله ننه جان که به گوش‌مان رسید، همه از ترس سرمان را زیر لحاف کردیم و باز هم کوتاه نیامدیم و خندیدیم.

طالب‌ها که رسیدند فقط دو تا از عمه‌هایم طبق آیین ننه جان خانه شوهر رفته بودند. عمه کوچک‌ترم که زیباترین همه ما بود، باقی مانده بود و من که هنوز رنگ و رخ جوانی نداشتم و در حساب دختران جوان نمی‌آمدم با تمام دختران کاکایم در خط ازدواج باقی مانده بودیم. با شیطنت‌ها و حمایت مادران‌مان فغان ننه جان عرش را هم به لرزه می‌انداخت. دیگر به یقین رسیده بود که با خنده‌های ما آن سلسله عزت و شان خاندان بر باد می‌رود.

دیگر نه من از ترس روی درخت توت می‌دویدم و نه هم او به چابکی گذشته می‌توانست پشت من و قصه‌های من‌درآوردی‌ام و روایت‌های کافرگونه‌ام بدود. بدین ترتیب حق با ننه جان بود، آبروی خاندان ما  رفت. چون ما دخترها هرچه جوان‌تر شدیم بلندتر خندیدیم و راحت‌تر خواستگارها را رد کردیم. نسل بعدی هم روی کار آمد. مثلا زهرا خواهرم هم گونه‌هایش گلابی شده بود. سینا دختر کاکایم هم بر و روی پیدا کرد و قدش از زمین کنده شد. گروهی رنگ ناخن می‌زدیم و تعداد کتاب‌های که بین ما دست به دست می‌شد، هم زیادتر شد. مثلا من عشق ژنرال می‌خواندم و صحنه‌های عاشقانه‌اش را برای دختران بلند واگویه می‌کردم دقیقا وقتی که ننه جان سر جای‌نماز به سبحان‌الله می‌افتاد و نمازش با عشق ژنرال گره می‌خورد.

ما عین خیال‌مان نبود که طالبان آدم‌های قانون‌شکن را پوست می‌کنند و از رگ گردن آویزان. ما سر دیوارها بالا می‌شدیم و با دختران همسایه قصه می‌کردیم. ما، برای کوچک‌ترها حروف الفبا را یاد می‌دادیم و این‌طوری درون خانوادگی علیه ملاعمر خانه و ملاعمر بیرون می‌جنگیدیم. قصه تار و سوزن هم ماند درون بقچه‌ها.

هر چه از تعداد طالبان در جبهات جنگ کاسته شد، بر تعداد دختران فامیل ما افزوده شد. ما دست جمعی چون یک گروه انقلابی می‌زدیم زیر خنده و بدمان هم نمی‌آمد که پسرهای همسایه هم صدایمان را بشنوند.

با هر موج حمله طالبانی ما از کتاب‌های خاک‌نشده، قصه پیدا می‌کردیم و در حالی که رنگ ناخن می‌زدیم قصه‌ها را برای هم می‌خواندیم و به موهایمان فرهای قشنگ می‌دادیم. دموکراسی شد و شهر بوی زن گرفت.

دو، سه روز پیش به ننه جان فکر می‌کردم. دیشب وقت گذاشتم و با وی حرف زدم. پرسیدم:

– ننه جان، پاهایت چطور است؟

گفت:

– دموکراسی شده، دیگر توان دویدن ندارم. انگار قوانینم فرش نخ‌نمایی شده که مدام به دست و پایم گیر می‌کنند و به زمینم می‌زنند.

خندیدم و گفتم:

– از اول هم دموکراسی بود، ننه جان. نمی‌خواستی بپذیری.

پرسید:

– سیاوش خوبه. شاه پسری شده برای خودش.

جواب دادم:

– بله. اما ننه جان بزرگ کردن دختر قشنگ‌ترین کار دنیاست. دلم برای آن گروه انقلابی خنده تنگ شده است. آن موقع‌هایی که نمی‌گذاشتی ما رنگ ناخن بزنیم. نمی‌گذاشتی ما بخندیم. نمی‌گذاشتی پیراهن‌های گلدار بپوشیم. می‌بینی هر کسی رفت دنبال بخت خودش و فقط یک مشت خاطره ماند. بعد ادامه دادم:

– دلم برای خودت هم تنگ شده، ننه جان. حتا برای آن جارویت ….

آن طرف خط سکوت شد. هیچ چیزی به گوش نمی‌رسید. باد زوزه کشید درون سیم‌ها. و من انگار از ننه جانم سال‌ها دور شده باشم.  بعد صدای نفس‌هایش را شنیدم. سنگین و پرحسرت.

می‌گویم:

– ننه جان  هستی؟ می شنوی صدایم را؟

هق هق گریه‌اش تمام فاصله هرات تا کابل را پر کرد.

می‌گوید:

– خوب شد که ملا عمر را کشتند جان ننه. دلم برای دستان و آن ناخن‌های سرخت تنگ شده. کی می‌آیی هرات. دلم برای خنده‌هایت تنگ شده. خانه خیلی خالی است.

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا