مقاله

قصۀ ناتمام جنگ!

سال ۱۳۵۸ مادر و ‌پدرم با دو کودک خود مانند هزاران خانوادۀ دیگر افغانستان، کشور را ترک کردند و مهاجر شدند و از هر چیزی که در وطن بود دست کشیدند. خانواده، عزیزان، خانه، زمین و داشته و نداشته را ماندند و رفتند. سی و چند سال قبل از امروز جنگ در سرزمین ما آغاز شد و از همان تاریخ دروازۀ ورود همۀ آسیب‌ها و مصیبت‌ها به کشور ما گشوده شد. ما باهم دیگر نساختیم، همدیگرکشی کردیم و سیاهی و تباهی را به خاک و خانوادۀ خود راه دادیم. این چنین که شد روس‌ها آمدند و بعد از آن فقط جنگ بود و جنگ و جنگ و جنگ.

جنگ ایدیالوژی، جنگ برتری‌طلبی، جنگ اضافه‌خواهی، جنگ قدرت‌طلبی و جنگ برای قدرت. عده‌یی جنگیدند و آتش زدند، عده‌یی هم هیزم ناخواستۀ این جنگ و ویرانی شدند و خواسته و ناخواسته وطن و همۀ متعلقاتش در آتش افتاد. عده‌یی اگر چه رفتند و عده‌یی اگر چه ماندند، اما سهم همه از این جنگ سوختن بود.

همه سوختیم. قبل از به دنیا آمدن سوختیم. کودکی‌مان را سوختیم، نوجوانی‌مان را سوختیم، جوانی را سوختیم ‌و تا به امروز سه نسل از این سرزمین تنها درس مشترک خود را این چنین آموخته «سوختن و ساختن!»

با جنگ، با مداخله، با تجاوز، با ظلم و بی‌عدالتی، با مهاجرت، با فقر، با بی‌پناهی، با در به دری ‌و خانه به‌دوشی، با از دست دادن‌ها، با دردها، رنج‌ها، زخم‌ها و روزمرگی مرگ ساختیم و دریغا که با خود نساختیم.علیه هم شوریدیم و این‌گونه وطن ویرانه شد.

و قصۀ رفتن خانوادۀ من و‌ هزاران خانوادۀ دیگر هم شد ادامۀ جنگ در جای دیگر و به شکلی دیگر. ما همه آواره و ‌‌خانه به‌دوش و حسرت به دل در ایران، پاکستان، تاجیکستان، ‌آلمان و یونان آوارگی را زندگی کردیم. در خانه آتش و در بیرون خانه هم آتش !

هر تکه از ما در گوشه‌گوشۀ جهان دل را به دندان گرفتیم، دم نزدیم. مادران هر روز در فراق عزیزان خود ناله سر دادند و غم غربت به جان کشیدند، دستان پدران آبله شد تا کودک مهاجر سعادتمند و با سواد شود، اما نشد. ما بی‌وطن بودیم. ما آوارگان جنگی که سالیان سال منتظر خبری خوش از وطن بودیم. ماه‌ها منتظر خط و خبری و دریغا که احوال سلامتی دیر به دیر می‌رسید، نامه‌ها هم پیام‌آوران مرگ بودند و اخبار هم قاصدان جنگ!

به یاد دارم مادرم بیشتر روزهای خدا را بافتنی می‌کرد و چاربیتی می‌خواند. او دلش هوای وطن می‌کرد. هوای قریۀ مادری و هوای مادری که دیگر هرگز ندید و به قول خودش «دیدارها قیامتی شد!»

من و هم‌نسلان من مهاجر به دنیا آمدیم و از همان ابتدا بی‌تن و بی‌وطن بودیم!

از آن جنگ، از آن هجرت، از آن دربه‌دری سال‌ها گذشت. روس رفت. جهاد و مقاومت و چپ و راست و طالب هم رفت و دموکراسی آمد، اما جنگ تمام نشد. قدرت‌طلبی تمام نشد، انسان‌کشی تمام نشد.

هر روز نام و عنوان تازه‌یی آمد برای ادامۀ خونریزی و‌ خونخواری و ما این چنین با نام‌های مختلف کشته شدیم. هیچ‌کس به ما رحم نکرد! ما هم به خود رحم نکردیم و‌ کارد ما دسته‌های خود را برید. چه سرهایی که بریده شد، چه دست‌هایی، چه گلوهایی ‌و چه نخل‌هایی که در خون غلتیدند.

چپ، راست، کافر، مسلمان، دموکرات، طالب، داعش و هر نام و هر پرچم برای سرزمین من مرگ آفرید!

هر ایده و ایدیالوژی اینجا با مرگ عجین ‌و‌ دمساز شد. حتا نسل من که دلخوش به دموکراسی و ‌آزادی و روشنگری بود با همین نام و عنوان‌ها هم به آغوش مرگ رفت!

ما آمدیم که بمانیم. ما آمدیم که بسازیم. ما آمدیم که روی آتش خاک بریزیم و در سیاهی چراغی بیفروزیم. ما آمده بودیم، اما حالا باید انکار کنم؛ چرا که روشنی، آبادی و آزادی قصه‌یی بیش نبود و هیچ نبود. قصۀ آمدن ما به همان اندازه دروغ که قصۀ پایان جنگ و آغاز صلح!

ما تلاش کردیم بی‌وطن نباشیم، اما داغدار شدیم. ما تلاش کردیم بسازیم، اما سوختیم و ما تلاش کردیم که بمانیم اما رفتیم.

باز مرزها ما را بلعیدند. دریاها ما را بلعیدند. جنگل‌ها، سیاهی، تباهی، ویرانی و باز جنگ، جنگ، جنگ، جنگ لعنتی.

سال ۱۳۹۸ است. من با دو کودک دور از شهر و وطنم! راهی که مادرم سی و‌ چند سال قبل با دو کودکش رفته بود. انگار جنگ دایره‌یی است که ما در آن افتاده‌ایم. نسل به نسل، سال به سال، یک دهه، دو دهه، سه دهه و سال هزار و سیصد و مرگ، سال هزار و سیصد و جنگ و سال هزار و….

جنگ مادرم را از مادرش گرفت و من را از مادرم نیز و دیدار من و مادرم هم به قیامت ماند!

جنگ فرصت نداد مادرم را یک‌بار دیگر در آغوش بگیرم ‌و بگویم چقدر دوست‌اش می‌دارم. جنگ حسرت آخرین وداع را بر دلم گذاشت، مثل داغ دل هزاران انسان دیگر این سرزمین. چه مادرهایی که با صد امید کودک خود را به مکتب فرستادند، ولی دیگر نشانی از او نیفتند، چه پدرانی که گلوله ثمر عمرشان را ربود ‌و چندهزار کودکی که انتحار و انفجار فرصت نداد طعم خانواده داشتن را بفهمند. ما دردمندانه همه شبیه هم هستیم. داغی بر جبین و حسرتی در دل و چون مرغ بسمل نیمه‌جان ادامه می‌دهیم!

ما غمگینیم برای خود ‌و فرصت‌هایی که جنگ از ما گرفت ‌و فرصت‌هایی که ما به جنگ دادیم. درس سوختن ‌و ساختن، درس خوبی برای ما نبود. ما باید رزمنده و‌ چریک می‌شدیم ‌و اجازه نمی‌دادیم هر کس از راه بیاید و جنگ بیاورد. باید دست‌ هر نااهل را از خاک‌مان کوتاه می‌کردیم که نکردیم. بلی ما کوتاهی کردیم و ما به جنگ فرصت زیاد دادیم.

دریغا فرصتی را که به خود ندادیم به جنگ دادیم. حالا اگر چه دیر و اگر چه مشکل باید این چرخش دایره‌وار را از تکرار باز داریم. به باور من این زمانی است که باید بایستیم و برزمیم. برای باورهایمان و آرزوهایمان و برای وطنی که سالیان سال با خون آبیاری شده است. این زخم ناسوری که ما دیده‌ایم باید برای کودکان ما تنها قصه و تاریخ باشد و نه تجربه!

کودکان ما باید قصۀ جنگ را فراموش کنند، باید کودکی کنند، لبخند بزنند، مهاجرزاده نشوند، بی‌وطن بزرگ نشوند و وعدۀ هر دیدار ما به قیامت نماند!

سمیه رامش؛ شاعر و نویسنده

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا