روایت

مهمان من گیسو

دکتور حمیرا قادری

گیسو پنج‌ساله بود که پدرش زن دوم گرفت و او را با دو خواهر دیگر و مادرش رها کرد. زن دوم دختری با موهای وزوزی بود و چشم‌های ریز که وقتی عصبانی می‌‌شد، ریزتر هم می‌‌شدند. چانه کوچکی داشت و دندان‌های بلند که تا روی لب‌هایش رسیده بودند.

بعد از طرد به دلیل جنگ و مقاومت مادر، توانستند در تنها اتاقک کنار آشپزخانه بمانند. عصرها زن دوم دم دروازه سالن خانه می‌‌نشست تا ببیند دخترها یا مادرشان چیزی از آشپزخانه برمی‌دارند یا نه. مادر مجبور بود چای عصرانه پدر و زن دوم را آماده کند و روی برنده جلوی رویشان بگذارد و باز برود پشت غذای شب.

گیسو گریه‌های مادرش را پای آتش به یاد می‌‌آورد و دزدکی نگاه کردن‌هایش را وقتی پدر و زن دوم غش غش می‌‌خندیدند. وقتی پدر زن را بغل می‌‌کشید و پشت سرهم می‌‌بوسیدش. او دیده بود مادر چطور هق‌هق گریه می‌‌کند و به آتش هیزم می‌‌اندازد. قوطی نمک از دستش می‌‌افتد و روغن جرق و جرق به سر و صورتش می‌‌پرد. گیسو به یاد دارد که پدر به دلیل اینکه دیگ ته گرفته است، خودش را به آشپزخانه می‌‌رساند و مادر گیسو را زیر لگد و مشت می‌‌گرفت؛ به یاد دارد که مادر شب‌ها ته‌مانده سفره پدر و زن دوم را پیش دخترها می‌‌گذاشت و خودش هر شب اشتها نداشت و می‌‌ماند تا دخترها سیر شوند.

مادر دوم همین که شکمش بالا آمد، با همدستی پدر نامهربان حویلی را از اشک‌های مادر و خنده و بازی‌های کودکانه دخترها کاملا خالی کرد. مادرجان تاب مقاومت نداشت دیگر. هرکدام بقچه کوچک لباس‌شان را زیر بغل زدند و به‌ناچار از خانه رفتند. پدر به خاطر رسم و رسوم مردم جاغوری، مادر را طلاق نداد. گفت: فکر کردی من بی‌ناموسم؟ از من می‌‌خواهی یک مرد بی‌غیرت بسازی. سرت را می‌‌برم اما طلاقت نمی‌دهم. می‌‌خواهی بروی شوی کنی و دلت را تازه کنی.

طلاق نداد و البته خرج نان و آب‌شان را هم نداد. گیسو یادش نمی‌آید آن‌زمان رسم مردم جاغوری در مورد نان و آب چه بود.

بعد از آن، چند ماهی گوشه خانه ماما گذراندند. گیسو یادش هست در یک بعداز‌ظهر گرم پای پیاده رسیدند پشت دروازه خانه ماما. همین‌جایی که حالا دشت برچی می‌‌گویند.

کوچه‌ها خلوت بود و البته هم به اندازه حالا ساخت‌وساز نداشت. اخم‌‌و‌تخم زن ماما و بازی‌های دخترها که گاه به دعواهای کودکانه ختم می‌‌شد، پلاس مادر و سه دختر را از حویلی برادر هم جمع کرد.

مادر بیکار بود و سفرۀ ماما توان چهار خرج‌خور دیگر را نداشت. ماما در مندوی کابل کار می‌‌کرد و شب‌ها چنان خسته به خانه برمی‌گشت که اشتهای نان خوردن هم نداشت. ماما دست به دیوار می‌‌گرفت و از جا بلند می‌‌شد و وقت نشستن چند بار ناله می‌‌کرد.

سوار موتر‌های جاغوری شدند. خانه پدرکلان مادری بد نبود. یک حویلی پرخاک بزرگ. خشک و دل‌گیر. بقچه‌هایشان را گوشه اتاق گذاشتند و روی فرش رنگ‌ و رو رفته‌یی نشستند که مادر گیسو آن را از دوران کودکی‌‌اش به خاطر داشت.

فقر پدرکلان دست‌ودل دخترها را بدرقم چسپید. یک اتاق خالی و شکم‌های مدام خالی. دخترها پوست شدند و استخوان. در یک‌سال، یک‌سانتی هم رشد نکردند. مادر دست هر سه دختر را گرفت و دوباره به کابل برگشت.

گیسو می‌‌گوید:

-از ناچاری دروازه خانه پدر را زدیم. خودش باز کرد و پشتش هم زن دوم سر رسید. سر بغلش پسری بود و شکمش هم بالا آمده. مادر رنگش تیره شد، کبود، لب‌هایش لرزید.

زن دوم شانه مرا کشید و گفت: برای این‌که خرجت کمتر شود، همین دختر را ما خرج و خوراک می‌‌کنیم. برای خودت و آن دخترها جایی نیست. هنوز زن دوم دروازه را روی مادرم نبسته بود که مادرم پایش را بین دو لنگه دروازه گذاشت و مانند شیری مرا قاپید. گفت: اگر برای ما جای نیست، برای او هم نیست. پدرم چشمش به من خیره بود. ترسیدم از نگاهش. کلانتر شده بودم. در جنگ و جنجال مادر و زن دوم، من حویلی خانه‌مان را دید زدم.

درخت انار کلان شده بود. پر از گل انار. باغچه هم سبز بود. خانه‌ها هم سر جایشان. خودم را دیدم که دور حویلی می‌‌چرخیدم و می‌‌چرخیدم. دامن سرخ گلدارم تنم بود. مادرم پیروز شد و مرا از حویلی کشید بیرون. تمام راه گریه کرد که نوکر می‌‌خواهد. می‌‌خواهد از دخترکم نوکر خانه بسازد. کور خوانده‌یی.

گیسو حالا چهارده‌ساله شده است. مادرش در همین بلاکی که من زندگی می‌‌کنم با ماهی هفت‌هزار، کارگر یک خانه است. صبح زود می‌‌آید و شام می‌‌رود.

یک روز مادرش جلویم را گرفت و گفت:

– داکتر صاحب. غریبم. دخترکی دارم که بسیار گوشه‌گیر است و مدام گریه می‌‌کند. حالا که من نان دارم، او اشتها ندارد. نتوانست درسش را ادامه بدهد. سر و سرگردان همین دو اتاق گلی‌ام است. می‌‌گویند افسردگی دارد. شوهرم سال‌هاست راهش را از ما جدا کرده. داکتری به حال دخترم برس.

نمی‌دانستم چطور به او توضیح بدهم که من آن داکتری که او فکر می‌‌کند، نیستم. به دست‌های چروکیده و خشکش نگاه کردم. واقعا چه باید می‌‌گفتم؟

بیشتر که با من رفیق شد فهمید که از آن رقم داکترها نیستم. خواهش کردم یک چاشت گیسو را بیاورد تا با هم قصه کنیم.

چند روز پیش گیسو مهمان من بود. دخترکی ریزنقش و ظریف. گلایه کردم که در این شرایط بد، باید با درس‌خواندن به خودت کمک می‌‌کردی. اشکش که جاری شد، خودم را ملامت کردم. واقعا کم‌خوراک است. اما شربت لیمویم را خیلی خوش کرد. من روزهای هم‌سن و سال او را در اسارت دیوارهای طالبانی بودم. قصه که کردم، با شرم‌رویی گفت: حالا هم که فرق چندان ندارد. دختر عاقلی‌ است. با احساس.

کتابی را ورق زد و گفت: ببرم بخوانمش. گفتم: اگر کتاب‌هایم را هوش کنی و تمیز برگردانی، می‌‌توانی همیشه ببری. بعد سرگذشت زندگی خودم و کتاب‌هایم را گفتم. این‌که چندبار زندگی‌ام خراب شد و کتاب‌هایم دست‌به‌دست در این ملک و ملک ایران چرخید. از این‌که هنوز هم جلد یک تاریخ بیهقی گم است. رمان زندگی سپری‌شده مردمان سالخورده از دولت‌آبادی اصلا بین کتاب‌هایم نیست. دیدم که با دلسوزی و دقت گوش می‌‌کند. از روزهایی که مادرش کشیده بود و می‌‌کشد گفت.

– حالا که یادم از اشک‌های مادرم پای اجاق و آتش می‌‌آید سرگیجه می‌‌گیرم و دل‌بد می‌‌شوم. از این‌که شب‌ها این‌قدر خسته برمی‌گردد عذاب وجدان دارم. از این‌که پدر این‌طوری طردمان کرد مدام عصبانی‌ام. مدام عصبانی‌ام …

تن صدایش تغییر کرده بود و بعد زد زیر گریه. گفتم:

– گیسو اگر با گریه چیزی آباد می‌‌شد. حالا باید من یک آسمان‌خراش می‌‌داشتم. خندید و پرسید:

– اون چیست دیگه؟

در گوگل عکس یک آسمان‌خراش را نشانش دادم. گفتم: چهاردیواری خانه گاهی گور می‌‌شود. بیرون شو. قبل از مردن خودت را دفن نکن.

باز هم اشک‌هایش ریخت.

می‌خواست کمک خرج مادرش شود. گفتم: درس.

گفت: حالا که سال نیمه است. نامش را در دفتر یکی از نامزدان پیشتاز ریاست‌جمهوری دادیم. گیسو سی روز است که آن‌جا کار می‌‌کند. گاهی برایم پیام می‌‌گذارد. می‌‌پرسد: واقعا وضعیت ما زنان با این آدم‌ها چی می‌‌شود؟ می‌‌گوید ته دلش نمی‌خواهد به هیچ‌کس رای بدهد. می‌‌گوید: اینان برای زنان چه‌کاری خواهند کرد؟ جوابش را دادم:

– هیچی گیسو جان. ما باید خودمان برای خودمان کاری بکنیم. هر زن که خودش را قوی کند برای جامعه زنان کاری کرده است.

یقین دارم گیسو خوب می‌‌فهمد چه می‌‌گویم. عروسک قلب را برایم فرستاد.

دیروز مادرش خودش را به من رساند، نفس‌سوخته و بی‌جان:

– داکترصاحب پدرش پیدا شده. می‌‌گوید قرض‌دارست. خانه کلانتر گرفته است. آمده و می‌‌گوید گیسو را به کسی قول داده. پرس‌و‌جو کردم. مردک زن دارد و با سه اولاد. پدرش می‌‌گوید: پولدار است. گیسو آسوده می‌‌شود. گیسو هنوز خبر ندارد. در همان دفتر انتخاباتی است حالا. چی بگویم  برایش… بگویم پدرت ده یازده سال گم شد و بعدش آمد که تو را بابت قرض‌هایش به یک مرد زن‌دار بدهد! این دختر که نو سر پا شده است. تازه می‌‌خواهد از سال بعدی پس برود سر درس. من چی کار کنم؟

سه جلد روزگار سپری‌شده مردمان سالخورده را خریده‌ام. سرم را تکیه می‌‌دهم به پشتی و به مادر گیسو که چون ابر بهاری یک‌بند گریه می‌‌کند، نگاه می‌‌کنم. باز هم فشارم پایین آمده است. گوش‌هایم نمی‌شنود. صدای مادر گیسو از جایی دور به گوش می‌‌رسد ….

نوشته‌های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. همین چند لحظ قبل نوشته و تحلیلی خواندم در همین نشریه، از خانم دوکتور راضیه محمدی کارشناس ارشد محیط زیست، که او همه را فراه میخواند تا به داد کره خاکی خود و حفظ آن برسیم. از دریافت این پیام و این درجه رشد و آگاهی دلشاد شدم و بالیدم به زنان کشورام که از این درجه آگاهی برخوردار اند. ولی با دریغ که در همان نشریه مدنیت خانم دوکتور قادری از سرنوشت گیسو که نمونه تمام عیاری از سرنوشت دخترگان جوان و خانواده های شان در کشور است، نوشته.
    در این میان مرا این تفاوت بزرگ و این خلاه وسیع میان این دو سرنوشت، به اندیشه وامیدارد که چگونه میتوان سرنوشت دومی را به سرنوشت فرد اولی نزدیک و مشابه گردانید، تا پدران از فروش دخترکان شان دست بر دارند؟

  2. شاید این نوشته پرداخته تخیل شما باشد اما متاسفانه سریال مکرر از زنده‌گی زنان بخت برگشته وطن ما ست که بار ها تکرار شده است و با شوهر کردن گیسو ها باز هم تکرار خواهد شد. قلم شما رسا باد که در روشن ساختن اذهان تلاش خسته‌گی ناپذیر دارید. میدانم به آن جمله که به گیسو گفته اید ایمان دارید«هیچی گیسو جان. ما باید خودمان برای خودمان کاری بکنیم. هر زن که خودش را قوی کند برای جامعه زنان کاری کرده است..»
    یقین دارم گیسو خوب می‌‌فهمد چه می‌‌گویید.
    برای تان محبت می فرستم

  3. اباخواندن هر وازه از سطر های این نوشته قطرات اشکم بیشتراز پیش میشدوفرجام درد ناکش 😭

دکمه بازگشت به بالا