روایت

بامیان و نصیبه‌هایش

دکتور حمیرا قادری

«سخت سخت جواب بده نصیبه. بلا خو نگرفتی دختر»

نصیبه نشسته است جلو و شال سبزش را روی دهان و بینی‌اش گرفته است. سرش پایین است و نمی‌شود حال و هوای کودکانه‌اش را از چشم و نگاهش خواند. دخترک روی زانویش جابه‌جا می‌شود و کتاب دری را بیشتر به سمت خودش می‌کشد. کمی شال را رها می‌کند اما نه آن‌قدر که بشود تکان خوردن لب‌هایش را دید، فقط می‌شود صدایش را بهتر شنید:

ژاله

در فصل بهار  ژاله می‌بارد.

رنگ ژاله سفید است.

ژاله شکو…

باز صدای دخترک ته کشیده است.

بی‌قرار دستان پر ترک اما نم‌کشیده‌اش را در هم گره کرده و با نگاه به من می‌گوید:

– دخترم هست مشاور صاحب. بلا زده به خانه خوب می‌خواند. حال این‌طور شرمندوک شرمندوک شده.

دستم را به آرامی بالا و پایین می‌برم و طرف زن لبخند می‌زنم. گونه‌های سوخته از سرما و گرمای زن به سمت بالا می‌روند و چشمانش ریز می‌شود. نباید از نظر سن و سال از هم دور باشیم. همان موقع که به ساحه رسیدیم او اولین فردی بود که به استقبال ما بلند شد. لب رود چای‌جوش سیاهش را سفید می‌کرد. دست‌هایش را در آب سرد و زلال رود تمیز کرد و با گوشه شالش خشک کرد که مملو از گل هالی سفید ریز خشک بود. بعد رو به بچه‌ها گفت:

– ارباب را بخواهید. هیات رسیده. بگو یک زن هم هست در بین‌شان.

با مهربانی با همه گروه دست داد و بعد هم مرا در آغوش گرفت.

– اول یک چای گرم بنوش. یخ کرده‌یی.

نفس گرفته تشکری کرده بودم. زانوهایم از خستگی می‌لرزید. تمام مسیر سربالایی بود. خیلی جاها پاهایم روی ریگ و خاک روان لخشیده بود و من با هر متر جلورویی دو متر هم عقب‌روی کرده بودم. تلاش داشتم خستگی‌ام را از مردهای گروه پنهان کنم. گفتم بهتر است به سمت صنف تسریعی برویم. چند جای دیگر هم برای بازدید هست. روز گم نشود.

منتظر ارباب نشد. شالش را دور محکم‌تری داد و در مسیر باریک خاکی امتداد رود پیش افتاد.

پشت سرش به صف شدیم و از راه باریکی گذشتیم. آب رو به پایین می‌غلتید و از دور دست صدای خری که بی‌وقفه عر می‌زد به گوش می‌رسید. زن جلوی خانه گلی مستطیل‌شکل ایستاد.

پارچه‌یی سبز در پشت بام در اهتزاز بود و بلندگوی رنگ و رو رفته بر سر چوبی کنار پرچم به چشم می‌خورد. سال‌های پیش زندگی در هرات ناگهان به چشمانم ریخت.

صدای مولوی رشید که در بلندگوی مسجد می‌پیچد من و زرغونه از راه‌زینه‌های چوبی بالا می‌دویم و تمام قصه‌های روز خود را یک نفس می‌ریزیم بیرون.

وحید برادر زرغونه فقط شام برای نماز جماعت بیرون می‌رفت و آن تنها وقتی بود که من می‌توانستم با زرغونه سر دیوار قصه کنم. وقتی صدای خنده‌هایمان در دو سمت حویلی می‌پیچید یا مادر من یا مادر زرغونه پیدایش می‌شد تا کمی تند شود و بگویند:

– آرام آرام.

و وحید نرسیده از سر دیوار بکشاندمان پایین.

کنار دروازه چوبی مسجد کفش‌های کوچک و کمی بزرگ  دخترانه و پسرانه پهلوی هم مرتب چیده شده بودند. وارد که شدیم همه کودکان بلند می‌شدند و یک‌صدا سلام دادند.

وقتی نشستم درد بیشتری در ساق پاهایم احساس می‌کردم. دلم می‌خواست پاهایم را دراز کنم. همین مادر نصیبه هم کنار من نشست و دوباره به همه خوش‌آمد گفت.

خانم معلم کمی مضطرب به نظر می‌رسید. از او خواستم کنار کودکانش بنشیند. داخل مسجد پرده‌یی کشیده شده بود. خانم معلم که دید نگاهم به پرده است گفت:

– آن طرفش برای نمازگزاران است.

مردی با قد متوسط و دستاری دورداده دور دهان و بینی‌اش وارد  شد.

– خوش آمدی ارباب. صدای مادر نصیبه و معلم با هم گره خورد.

پشت سر ارباب چند مرد سرمادیده دیگر هم هستند. سرما  شباهتی بین دستان این مردم ایجاد کرده است.

ارباب گامی عقب‌تر از ما زنان می‌نشیند و من متعجب نگاهش می‌کنم.

نصیبه ادامه می‌دهد:

– ژاله شکوفه‌ها و گل‌ها را پژمرده می‌کند.

می‌گویم:

آن دخترکی که یخن خامک‌دوزی دارد -چند دخترک به من نگاه می‌کنند- همانی که گوشه چشمش خال گذاشته. می‌پرسم نامت:

– پشت شالش می‌گوید

فاطمه.

مادر نصیبه می‌گوید:

– نمی‌خورند. بعد رو به من می‌کند. فاطمه دختر خدا بیامرز زهراست. مادرکش پارسال سر بچه‌اش از دست رفت. تا از کوه‌ها پایینش کردیم، خونی در بدنش نماند. امسال من از دستش گرفتم و آوردمش اینجا. یتیمی درد کلان است اما بی‌سوادی کلانتر.

می‌گویم:

می‌نویسی:

– ژاله؟

دستان فاطمه روی تخته به آهستگی حرکت می‌کند. مادر نصیبه می‌گوید:

– من مادر داشتم اما بی‌سواد ماندم. هر چی می‌کشم حالی از بی‌سوادی‌ام است.

ارباب لبخندزنان می‌گوید:

حالا خودش در صنف سوادآموزی می‌آید. پیشین‌ها در همین مسجد. مادر نصیبه می‌گوید:

– او فاطی ژاله… الفش را خوردی؟

بعد چون کودکی بی‌قرار از جا بلند می‌شود و مارکر را از فاطمه می‌گیرد و الفی بین ژ و له می‌گذارد. بعد به من نگاه می‌کند. مشتاقانه منتظر تشویقم است. می‌توانم درون چشمانش ببینم…

می‌گویم:

– آفرین…

می‌گوید:

– ربابه هستم.

معلم توضیح می‌دهد که با بچه‌ها در صنف تسریعی چطور کار می‌کند. می‌پرسم نزدیک‌ترین مکتب نزدیک به شما چند کیلومتر است.

پاسخ می‌دهد:

– ده کلیومتر. و ادامه می‌دهد که بچه‌های صنف پنجم هر روز این راه را می‌روند و می آیند. به ساق پاهایم دست می‌کشم.

ربابه می‌گوید: دختری که درس‌خوان بود صد کیلومتر را هم بین سنگ و خاک می‌رود. نه دخترها؟

تمام صنف یک‌صدا می‌گوید:

– ها خاله ربابه.

من با گروه همراه و رییس پلان برای گسترش کمک‌هایمان مصروف صحبت می‌شوم. چند دقیقه بعد ربابه با یک پتنوس پر از پیاله چای کنارم می‌نشیند. چند زن دیگر هم به او ملحق شده‌اند. ربابه می‌گوید:

– کورس‌های سوادآموزی ما تا صنف نه است. ما تا صنف نه خودمان را می‌رسانیم بعدش چی کار می‌توانی برایمان بکنی؟

پیاله چای را برمی‌دارم و گرمایش را به صورتم می‌چسپانم. در چشمانش ربابه کوچکی با کتاب‌هایش پابه‌پا می‌شود. برایش توضیح می‌دهم که در حال پلان‌ریزی هستیم. می‌خندد:

– به عمر من قد می‌دهد این پلان‌ها.

از صنف که بیرون می‌شوم مشتی آب به صورتم می‌زنم. ربابه لبخند می‌زند:

– مشاور صاحب می‌ماندی یک کلوخی جور می‌کردیم برایت.

قریه اخندان- بامیان.

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا