مقاله

کچالوهای سرخ شده

داستان کوتاه

نویسنده:لطیف آرش                                           

وقتی با کوزه‌های پر از آب چشمه وارد حویلی شدم، بوی خوش‌ خاک نم‌دار به مشامم رسید. مادر صفه و حویلی را آب‌پاشی و سترنجی کهنۀ دهلیز را روی آن پهن کرده بود. گرچه ده دقیقه از آذان شام تیر شده بود، اما چون پدر از قریه پایین نیامده بود، هنوز هم دسترخوان به شکل لوله شده درقسمت بالایی سترنجی گذاشته شده بود. خواهر و برادر کوچکم زیر درخت توت خاک بازی می‌کردند  مادرم در تندور‌خانه مصروف بود و درهمین حال دروازۀ کوچه تک تک شد. من سوی دروازه و مادرم طرف اتاق رفت وقتی دروازه را باز کردم، پدر با الاغی که روی آن یک بوجی قرار داشت، پشت در بود.

پدر جواب سلامم را زیر لب داد و بوجی نسبتا بزرگ را از روی الاغ پایین کشید. ریسمان گردن الاغ را به ‌میخ طویله نزدیک آخور بست. از انبار خانه‌یی که نزدیک دروازه کوچه قرار داشت یک بغل کاه آورد. داخل آخورانداخت. الاغ با ولع شروع به خوردنش نمود.

مادر دوشک و بالشت آبی رنگ را که از اتاق آورده بود روی سترنجی انداخت و با کوزهٔ آب در لبه صفه ایستاده شد.     پدرنصوارش را تف کرد و با دیدن کوزه، مادر را مخاطب قرار داد:

-آفتوه لگن کجاست؟

– امشب خانهٔ زلمی مهان آمده. آفتوه لگن نکلی و دست‌پاک‌ها را مادر زلمی برده.

پدر دست‌هایش را با شنگ قدیفه خود خشک نمود و قبل از آنکه روی دوشک بنشیند، مادر از پس‌خانه رادیو و تف‌دانی را آورد و نزدیک دوشک گذاشت. با شنیدن آواز رادیو خواهر و برادر کوچکم دست از خاک‌بازی کشیدند. قبل ازاینکه پیش پدربیایند مادر دست و روی آ‌ن‌ها را شست.

مهتاب تمام حویلی را روشن کرده بود. مادرالکین را روشن کرده و در وسط سترنجی گذاشت. هنوز پدر موج دلخواه خبری خود را در رادیو پیدا نکرده بود که من و مادرم از تندورخانه با کاسه‌های بامیه و دوغ آمدیم. پدر که از کاسه در جام برای خودش دوغ می‌ریخت، به مادر گفت:

از حاجی پاینده‌گل پنج سیر تخم کچالو را قرض گرفتم. اگر خواست خدا بود بعد از نان می‌کارم؛ چونکه جویچه‌هایش   کاملا آماده است.

-کاش بعد از سحری بکاری. شبانه خطر دارد. خدا نکرده قصهٔ  جمیل نشود.

 -دانته بخیر واز کو او زنکه.

 از روز که باغ جمیل‌شان را بمبار کده مه زیاف می‌ترسم.

–  درمضان همرای کسی کار نداره.

–  چطو کار نداره امریکایا کی به رمضان امیت میته.

– زیاف قصه نخان برو داس‌ها و بیلچه ره پیدا کو.

مادر به گریهٔ خاموشانه اکتفا کرد و برای پیدا کردن داس و بیل با الکین به سوی انبار خانه رفت. پدر بعد از خوردن آب از لب کوزه، قوطی نصوارش را از جیبش بیرون کرد و کمی نصوار زیر لب گذاشت. در حالی‌ که به بالشت تکیه داده بود یک پایش را دراز و پای دیگرش را به شکل عمودی قات کرده بود. کلاه را از سرش برداشت و بالای عینک زانویش گذاشت.

 خواهر کوچکم با دست زدن به رادیو، موج را تبدیل کرد، ولی پدر آن را دوباره عیار کرد. برادرم که خودش را روی زانوی قات شده پدر انداخته بود با دیدن داس‌ها گفت:

-پدر، پدر مه سر زمینا می‌رم.

پدر با لبخند زدن و نوازش‌ گونهٔ راستش به‌شکل غیرمستقیم با رفتنش موافقت کرد.

پدر از روی دوشک بلند شد. دست خواهر و برادرم را گرفت و به سوی دروازه رفت. من هم کوزهٔ آب و داس‌ها را گرفته پشت‌شان حرکت کردم. مادر با الکین در آخر همه می‌آمد. پدر ریسمان الاغ را بازکرد و بوجی کچالو را روی آن قرار داد. مادر الکین را به دستم می‌داد، گفت:

– زمینای پالوی چشمه گرنگ اس اشتکا را نبر.

پدر حرف مادر را ناشنیده گرفت واز دروازه خارج شد.

در روشنی مهتاب به رفتنش ادامه داد ومنتظر الکین نشد، اما من به‌خاطراینکه خواهر و برادر کوچکم زمین نخورند خودم را نزدشان رساندم.

پدر بوجی را از دوش الاغ برداشت و کچالوهای آن را به روی صفۀ کوچکی که در سمت چپ قرار داشت ریخت. الاغ را کمی دور‌‌تر از صفه زیر درخت خشکیده چنار بسته کرد و قبل ازاینکه به کار شروع کند، نصوارش را تف کرد و روی لبه پلوان نشست.

 من رو به روی پدر نشستم و الکین را نزدیکش روی پلوان گذاشتم. پدر از کوزه آب نوشید. درجریان آب خوردن کمی آب روی گریبانش ریخت. وقتی پدر آب می‌خورد، بعد از مدت‌ها به صورتش توجه کردم. بعد از محفل فراغت مکتبم که پدر برایم یک بایسکل خریده بود، این دومین باری بود که به روی پدر زل زدم.

تار‌های ریشش سفید و اطراف چشمش نسبت به سال‌های قبل بیشتر چملک شده بود. شانه‌هایش افتاده‌تر از گذشته به نظر می‌رسید، اما چشم‌هایش هنوز مثل سابق روشن ونافذ بود.

 پدر چشمان عجیبی دارد. وقتی طرف من ومادرم می‌بیند، ناخودآگاه چشمان‌مان به زمین دوخته می‌شوند.

خواهرم که مصروف بازی با کچالوها بود، صدا زد:

– پدر اَو بتی.

من بدون آنکه پدر چیزی بگوید، کوزه را گرفته و به‌سوی چشمه رفتم. اگرچه مهتاب همه جا را روشن کرده، اما چراغ کوچک دستی‌ام را از جیبم بیرون کرده و روشن می‌کنم.

در دو طرف زمین‌های ما درخت‌های بید، سنجد وتوت قرار دارند. بوی خوش گل‌های سنجد تمام فضا را پر کرده است. برگ‌های سبز و جلادار درخت‌های بید وتوت زیر نور مهتاب بسیار زیباتر به نظر می‌رسند.

در اطراف چشمه درخت‌های توت، بید و علف‌های قد ونیم قد قرار دارند. چراغ دستی را روی یکی از شاخچه‌ها آویزان می‌کنم. آب چشمه دراین وقت شب شفاف‌تر از هر زمان دیگر است. آب به حدی شفاف و زلال است که حتا سنگ‌ریزه‌های کف چشمه و دانه‌های ریگ که هنگام جوشش چشمه بالامی‌آید قابل شمارش است.

بالای سنگ سفید که در لبهٔ چشمه قرار گرفته، می‌نشینم و با دو دست از چشمه آب گرفته به روی صورتم می‌زنم. قطرات آب از روی تارهای ریشم که تازه دور زنخم سبز شده، دوباره به چشمه فرومی‌ریزد.

 سکوت همه جا را پر کرده، صدای هیچ جنبنده‌یی به گوش نمی‌رسد. به تر‌نم خفیف آب چشمه که از یک جویچه بسیار باریک و کوچک به یک جوی خشکیده می‌‌‌ریزد گوش می‌‌سپارم. صدای آب، روح و روانم را آرامش می‌دهد. به تشنگی خواهرم فکر می‌کنم و از جایم بلند می‌شوم، اما قبل از آن‌که کوزه را بگیرم ناگهان اطراف چشمه به‌شکل باور نکردنی روشن می‌شود. به حدی روشن می‌شود که حس می‌کنم صبح شده است. درهمین فکر استم و می‌خواهم رویم را برگردانم که صدای انفجار و زمین لرزه شدید مرا به داخل چشمه پرت می‌کند.

آب چشمه بسیار سرد و عمق آن زیاد است. دهانم در قسمتی قرار گرفته که چشمه از آن می‌جوشد آب با فشار زیاد وارد دهانم می‌شود. به مشکل از جایم بلند می‌شوم و از شاخچه درخت می‌گیرم. تلاش می‌کنم خودم را بالا بکشم، اما شاخچه از تنه درخت کنده می‌شود و دوباره داخل آب می‌افتم. این‌بار ‌دست چپم روی یک سنگ کف چشمه می‌خورد. دوباره از جایم برمی‌خیزم و این بار از شاخچه نسبتا بزرگ محکم می‌گیرم. خودم را به سمت سنگ سفید می‌کشانم از قسمت فوقانی سنگ که کمتر لشم است، می‌گیرم و از آب بیرون می‌آیم.

بلافاصله به‌سوی زمین‌ها می‌دوم، قبل ازاین‌که به زمین‌های خودمان برسم، پایم در جویچه نزدیک درخت توت بند می‌شود و به شدت زمین می‌خورم.

وقتی به زمین‌ها  می‌رسم همه جا را آتش گرفته، درخت توت پاهای قطع شده پدر، الاغ و خرمن کاه که کمی دور‌تر قرار داشت. همه در شعله‌های آتش می‌سوزد چهار طرفم  وفقط آتش است.

بوی گوشت سوخته فضا را پرکرده، وقتی کاملا نزدیک می‌شوم پای راست پدر از زانو وپای چپش از بجلک قطع شده و یک آهن پاره در شکمش فرو رفته، اما هنوز زنده است.

نعره‌هایی که از دهن الاغ آتش گرفته می‌برآید، مانع شنیده شدن زجه‌های پدر می‌شود.

از دهن الاغ نعره‌های وحشتناک بیرون می‌شود. من در زندگی چنین نعره‌های وحشتناکی نشنیده بودم. طرف صفه که خواهرم با کچالوها بازی می‌کرد، رفتم. خواهرم روی کچالوها افتاده و تمامی کچالوهای زیر سینه اش سرخ شده‌اند. دهن خواهرم باز مانده. انگار باز هم قبل از مرگ آب خواسته، اما مرگ مجال نوشیدن را برایش نداده. با دیدن جسد بی‌جان خواهرم، ناخودآگاه فریاد زدم.

  • نر…نرگ.. نرگس..

اما از نرگس هیچ صدایی نیامد.

هرچه دورو برم را گشتم از برادرم خبری نبود. گویا آب شده و زیر زمین رفته، یا دود شده و به هوا رفته است. دو‌ر‌تر از بوجی کچالو، چپلک زرد اما خاک‌آلودش افتاده و نزدیک چپلک، پایی نیمه سوخته قرارداشت.

دوباره نزد پدر رفتم. نعره‌های الاغ دیگر به گوش نمی‌رسید. خون در اطراف پارچه آهنین فرورفته در شکم پدر ، حلقه زده بود. تلاش کردم پارچه را ازشکم پدر بیرون ‌کنم، اما فریادهای پدر و فوران خون مانعم شد. دست‌هایم به شدت می‌لرزید و بدنم کاملا داغ آمده بود.

حس کردم پدر آب می‌خواهد. ناخودآگاه سوی چشمه کشیده شدم. در مسیر راه بوی گوشت سوخته و دود کاه خرمن نفس کشیدن را برایم دشوارکرده بود. قبل از این‌که به چشمه برسم صدای غرش هواپیما در جای میخ‌کوبم کرد. یک بار دیگر فضای اطراف روشن شد. زمین به لرزه درآمد و به شدت زمین خوردم.

نوشته‌های مشابه

یک دیدگاه

  1. آقای آرش بسلامت باشید ماشالله بسیار داستان قشنگ و با ادبیات بسیار زیبا نوشتید نمیدانم این ادبیات رسا را ار کجا آموختید ببخشید اسائه ای ادب نباشد دانش آموخته های کابل کمتر با این ادبیات آشنای دارد. حتی همان فارسی زبانهایش.
    برای تان آرزوی توفیق می کنم.

دکمه بازگشت به بالا