روایت

جهان‌های موازی

در این سرزمین طلسم‌شده که گویا در «یلدای» ابدی به سر می‌برد، سخن گفتن از تاریکی کار دشواری نیست. شمشیرکشیدن بر سیاهی، طلسم بدشگون اندوه بی‌‌امان را نمی‌شکناند. «میترا» را جانشین دیو شب نمی‌‌کند. مگر اینکه در برابر تاریکی، چراغ امید بیفروزیم. فریدون‌‌وار پاس‌دار نور لرزان عشق و مهربانی باشیم. آن هم در جهانی که ضحاکان بسیاراند و تاریکی حاکم.
«جهان‌های موازی» را کاری به فزیک کوانتم نیست؛ بل روایت زندگی انسان‌هایی‌‌ست که ۲۰۶استخوان بدن‌شان اندوه را می‌شناسند و درد چون شبحی شوم سایۀ‌شان را دنبال کرده؛ اما با وجود این، آنان سفیران مهربانی در زمین‌اند و مشعل‌‌دارانِ نور لرزان امید، در غمگین‌ترین کشور دنیا. از این پس، روزنامۀ راه مدنیت روزهای دوشنبه و چهارشنبه راوی «جهان‌‌های موازی» خواهد بود.
به تلگرام راه مدنیت بپیوندید:

https://t.me/madanyatdaily

«ف» مثل «فاطمه»
ساعت ۸:۱۴ بامداد است، موترهای کوچک و بزرگ، پایتخت‌‌نشینان را که خونِ کابل‌اند به شریان‌ خیابان‌‌ها، پمپ می‌کنند. عجله دارم تا زودتر به مقصدم برسم، می‌‌خواهم تا از عرض خیابان بگذرم و طبق معمول به علت اجرایی‌نشدن تصامیم «شش و نیم بجه‌‌یی» که در کوتۀ سنگی ـ مانند اکثر جاهای دیگر، مجبورم کرایۀ دو سرنشین را بپردازم. در کنار پیاده‌‌رو، دختر ریزنقش با کرتی سرخ و چادری دو برابر قدش؛ توجهم را به خود جلب کرد. از او پرسیدم: می‌‌خواهی از سرک رد شوی؟ با تکان سر، پاسخ مثبت داد. از او خواستم دستش را به من بدهد تا با هم از سرک رد شویم. در جوابم گفت: دست‌‌هایم سرد است. گفتم: اشکالی ندارد.
با هم از سرک گذشتیم، شلاق سردی که باد به در و پیکر شهر می‌کوبید، مرا وا داشت تا از او اجازۀ منظم کردن چادرش را بخواهم. چادرش را دور سر و صورت پیچاندم و در این فاصله از او پرسیدم که در این هوای سرد بیرون چه می‌کنی؟ چشمانش را به زمین دوخته بود و با پاهایش فلتر سگرتی را که روی پیاده‌‌رو انداخته شده بود، له می‌کرد. آهسته و با تُن صدایی که شرم و اندوه از آن می‌بارید به من گفت: «پیسه جمع می‌کنم از هوتل‌ها و رستورانت‌‌ها» در صدایش غمی بود که اگر به روی شانه‌‌های هندوکش گذاشته شود، چونان «بودا» فرو می‌‌ریزد و مانند کوکچه به جوش و خروش می‌‌افتد.
از او در مورد خانواده‌اش پرسیدم، در پاسخم گفت: «پدرم جوالی است، مادرم قبلا ده خانه‌‌ها کار می‌‌کد. خوار، بیادرهایم از مه کده خُرد استن. کلان‌شان مه استم.»
دوست داشتم، بدانم که آیا به مکتب می‌‌رود یا نه؟ تا نام مکتب آمد، لحنش صمیمی شد. چشمانش را به من دوخت. ادامه داد: «دندان‌‌هایم تا حالی نفتیده، هفت ساله نشدیم که مره مکتب بگیره، اما بزرگ‌ترین آرزویم ای اس که یک بکس کارتونی‌‌دار و بوت‌‌های سفید داشته باشم و کتش مکتب برم.»
دانستن اینکه افتادن دندان‌های شیری او و هزاران کودک شبیه‌‌اش، نشان بزرگ‌شدن و آماده‌بودن او برای مکتب رفتن است؛ اما مانع آمدن آنان به خیابان و در پی پول بودن نمی‌شود، آزاردهنده‌‌ترین واقعیتی است که روح باستانی کابلستان را می‌‌خراشد و خجل می‌‌کند.
جای اینکه به پاسخ‌های قابل حدسم در مورد چرایی به خیابان آمدنش و اینکه آیا خانواده‌‌اش به او اجازۀ رفتن به مکتب را خواهند داد، بپرسم. از او سوال کردم که چرا دوست‌داری به مکتب بروی؟به!
پاسخش برایم جالب و متعجب‌کننده بود: «خو اولش، خوش ندارم کلان که شدم ده خانه مردم کار کنم، دگه دوست‌ دارم درس بخوانم و یاد بگیرم که بمب‌‌ها ره چطو خراب کنم.» گفتم چرا دوست دارد تا بمب‌خراب‌کن باشد، دلیلش این بود که «چون هر وقت که انتحاری می‌شه، زیاد مردم می‌میرن، اگه بمب نباشه کسی نمی‌میره.» پاسخ قانع‌کننده بود، لازم دیدم برایش در مورد رستورانت‌ها، گشت و گذار در اماکن خلوت، خطر سؤاستفادۀ جنسی و تجاوز هشدار بدهم. برایش گفتم تا مواظب باشد و با او خداحافظی کردم. چند قدمی از او دور نشده بودم که یادم آمد: نامش را نپرسیده‌‌ام، برگشتم که نامش را بپرسم اما قبل از آن تصمیم گرفتم تا کرایۀ رفتن به دفترم را با او نصف کنم و به جای تکسی، با مینی‌‌بس‌‌های شهری به مقصد بروم. بوسیدمش و پول را در جیبش گذاشتم، از او قول گرفتم تا مواظب خودش باشد و به او قول دادم بیش‌تر ببینمش. در آخر نامش را پرسیدم، کوتاه پاسخ داد: «فاطمه» غیرمترقبه مرا در آغوش گرفت و گفت: «توم خالِم استی!» کلماتش، صمیمی‌‌ترین ابراز محبتی بود که در زندگی‌‌ام شنیده بودم. سوار موتر شدم و از پنجرۀ کاستر به شهری نگاه کردم که هزاران دمنتور* محاصره‌‌اش کرده‌‌اند؛ اما در گوشه و کنارهایش، ساحران و ساحره‌‌های بسیاری، دارندۀ سپر مدافع «ققنوس»‌اند، به طلوع دوبارۀ خورشید امیدوار و به ورد جادویی «اکسپکتو پاترونوم» مسلح!
یادداشت: *مطابق مجموعۀ فانتزی هری‌‌پاتر اثر جی.کی.رولینگ، دمنتورها (دیوانه‌‌سازها) موجودات بلعندۀ امید و شادمانی در دنیای جادویی‌‌اند که هوا را سرد و مه‌‌آلود می‌سازند، تنها راه فراری دادن آن‌ها، امید داشتن به زندگی استفاده از ورد جادویی «اکسپکتو پاترونوم» است که در نتیجۀ آن موجودی که شبیه روان اجراکنندۀ ورد است، به‌‌شکل تودۀ ابر نقره‌‌فام شکل می‌‌گیرد و دمنتورها را فراری می‌دهد.
سمیه نوروزی؛ نویسنده

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا