مقاله

زندگی‌نگاره

اشاره: کتاب «درباره خوب نوشتن/on writing well» اثر ویلیام زینسر کتابی است مطرح و مفید برای آنانی که دوست دارند، خوب بنویسند. زینسر به‌عنوان نویسنده، منتقد فلم، ویراستار و چهره‌یی سرشناس، در این کتاب نویسندگان را به شفاف‌نویسی و دوری از ابهام‌گویی تشویق کرده است. ویلیام زینسر در سال۱۹۲۲ در نیویارک به دنیا آمد و در سن ۹۲سالگی در همان شهر درگذشت. او سالیان متمادی در دانشگاه ییل تدریس کرد.

قسمت یازدهم/ بخش اول/ ترجمه: دکتور حمیرا قادری

یکی از غم‌انگیزترین جمله‌هایی که می‌دانم این است که: «کاش از مادرم در این باره پرسیده بودم» یا از پدرم، مادرکلان یا هم از پدرکلانم. والدین می‌دانند بچه‌ها تا وقتی خودشان بچه‌دار نشده‌اند، مشتاق زندگی گذشته نمی‌شوند. فرزندان با درک  گذر عمر است که احساس می کنند به میراث خانوادگی و حکایت‌های گذشته علاقه‌مند شده‌اند و می‌خواهند اندکی  بیشتر بفهمند. «راستی آن قصه که بابا درباره‌ رسیدن به امریکا می‌گفت چی بود؟»، «مزرعه میدوِست که مادر در آن کلان شده کجاست؟»

نویسنده‌ها پاسپان خاطرات هستند و اگر شما هم مایلید تا اثری از زندگی و فامیلی که در آن متولد شده‌اید داشته باشید، باید همین طور باشید. البته اثر شما می‌تواند شکل‌های گوناگونی به خود بگیرد. می‌تواند زندگی‌نگاره‌های رسمی باشد؛ یعنی کاری که چهارچوب ادبی مرتبی دارد. می‌تواند یک تاریخچۀ فامیلی غیررسمی باشد  تا به بچه‌ها و نوه‌هایتان دربارۀ خانواده‌‌یی بگویید که در آن متولد شده‌اند.  یا هم تاریخ شفاهی باشد که شما با دستگاه ضبط صوت، از پدر و مادر یا پدرکلان و مادرکلان‌تان گرفته‌اید که از فرط پیری یا بیماری یک کلمه هم حتی نمی‌تواند بنویسد.

هرچیز دیگری هم بخواهید، می‌تواند باشد: مخلوطی از تاریخ و خاطره. هرچه هست، زندگی نگاره نوعِ نوشتاریِ مهمی است. خیلی وقت‌ها خاطرات همراه با صاحبان‌شان می‌میرند و خیلی وقت‌ها زمان با گذرِ خود ما را شگفت‌زده می‌کند.

پدرم تاجری بود بدون هیچ ادعای ادبی که در کهن‌سالی دوبار تاریخچۀ فامیل ما را نوشت. این برای مردی که در روزهای آخر عمرش استعداد خاصی در سرگرم کردنِ خودش نداشت، کار  خوبی بود.

او آرام نشسته بر چوکی راحتی چرمیِ سبزرنگش در آپارتمانی در پارک‌اَوِنیوی نیویارک، تاریخچه‌‌یی از فامیل خودش، خانواده‌های زینسر و شرمن را از قرن نوزدهم در آلمان نوشت.

بعد تاریخچه‌‌یی از تجارت فامیلی ِلاکِ شیشه‌‌یی ویلیام زینسر و شرکا را نوشت که پدربزرگش در سال ۱۸۴۹ در خیابان ۵۹ غربی پایه گذاشته بود. آن را با پنسل و بدون بازنویسی، روی کاغذ‌های زردرنگ نوشت.

اصلا حوصلۀ کارهایی را نداشت که نیازمند بازبینی یا درنگ بود. در بازی گلف، همزمان که به سمت توپ می‌رفت، موقعیت را بررسی می‌کرد و تقریبا بدون هیچ وقفه‌‌یی از ساکِ چوب‌ها یک چوب برمی‌داشت و با  نزدیک شدن به توپ، ضربه را می‌زد.

کار پدرم برای من از این جهت جالب است که مدلی است برای تاریخچۀ خانوادگی، بدون اینکه ادعای بیشتری داشته باشد؛ احتمالا به ذهن پدرم هم نرسیده بود که می‌شود نوشته‌اش را چاپ کرد. دلایل خوبی برای نوشتن بدون قصد انتشار وجود دارد. نوشتن سیستمی نیرومند برای جستجوست  و یکی از خوبی‌هایش این است که به شما امکان می‌دهد با سرگذشت زندگی‌تان روبه‌رو شوید.  قدرت می‌دهد تا با بعضی از ناجورترین بدبیاری‌های زندگی مثل فقدان، اندوه، بیماری، اعتیاد، ناامیدی و شکست کنار بیایید و آن‌ها را بفهمید و تسکین یابید.

 این روزها علاقه‌ام به دو تاریخچه‌ پدرم هر روز بیشتر می‌شود. در ابتدا فکر نمی‌کنم چنان‌که باید با آن‌ها مهربان بوده باشم، احتمالا او را به خاطر ساده‌گیری در روندی که من فکر می‌کردم بسیار سخت است، جدی نگرفتم. اما در طول این سال‌ها بسیاری از اوقات به آن نوشته‌ها رجوع کردم تا قوم‌وخویش‌هایی را به‌یاد بیاورم که مدت‌هاست از دست رفته‌اند و یا هم دنبال اطلاعات فراموش‌شده‌یی دربارۀ جغرافیای نیویارک هستم. من با هربار خواندن، بیشتر  تحسین‌شان می‌کنم.

در نویسندگی مسالۀ صدا هم مهم هست. چون پدرم نویسنده نبود، هیچ‌وقت دل‌نگران رسیدن به «سبک» هم نبود. همان‌طوری می‌نوشت که حرف می‌زد. حالا که جمله‌هایش را می‌خوانم انگار که شخصیت، شوخ‌طبعی و تکیه‌کلام‌هایش را می‌شنوم، بسیاری از آن‌ها انعکاسی از سال‌های تحصیل در اوایل قرن بیستم است.

صداقتش را هم می‌شنوم. پدرم درمورد روابط فامیلی متعصب نبود و توصیف‌های کوتاهش از کاکا فلانی «یک آدم درجه‌ دو» یا از پسرخاله فلان که «به هیچ‌جا نرسید»، مرا به خنده می‌اندازد.

وقتی پدرم نوشتن تاریخچه‌هایش را تمام کرد، به تایپ سپردشان و بعد با جلد پلاستیکی صحافی کرد. به هر کدام از سه دختر و شوهرهایشان، به من و همسرم، به همسر خودش و به همۀ پانزده نواسه‌اش که چندتای‌شان هنوز حتی به سن خواندن و نوشتن نرسیده بودند، نفری یک نسخه داد.

من بابت این موضوع خوشحالم که هرکدام نسخۀ خودشان را دارند؛ این به‌معنای به‌رسمیت پذیرفتنِ سهم برابرِ هرکدام در تاریخ دورودرازِ فامیل بود. اصلا نمی‌دانم هرکدام از آن نواسه‌ها چقدر وقت صرف خواندن تاریخچه کردند.

لازم نیست وقتی سرگذشت فامیل‌تان را می‌نویسید حتما یک «نویسنده» باشید. باور دارم که  پدرم موقع نوشتن بیشتر خودش بود تا یک نویسنده. به همین دلیل به مراتب نسبت به من که هنگام نوشتن در حال عرق‌ریزی هستم، غریزی‌تر می‌نوشت.

اگر موقع نوشتن خودتان باشید مسلما خواننده را با خودتان خواهید داشت. اگر در نوشتن‌تان بی‌حد بکوشید، خواننده‌ها از دست‌تان می‌گریزند و پا به فرار می‌گذارند. این شما هستید که در واقع خود را (روی کاغذ) تولید می‌کند. تعامل اصلی در خاطرات و تاریخچۀ شخصی، تعاملی است بین شما و تجربه‌ها و احساساتی که به یاد می‌آورید.

پدرم در خاطرات فامیلی خود، ضربۀ روحی کودکی‌اش را از قلم نینداخته بود: جدایی ناگهانی پدرومادرش وقتی خودش و برادرش رودُلف، هنوز بچه‌های کم‌سن‌وسالی بوده‌اند. مادرشان دختر یک مهاجر آلمانی به نام ایچ.بی.شرمن بود که در نوجوانی در یک واگن سرپوشیده همراه جستجوگران طلا به کالیفرنیا رفته بود. در همین سفر مادر و خواهرش را هم از دست داده بود.

فریده شرمن غرور و جاه‌طلبی عمیق خود را از پدرش به ارث برده بود و با ویلیام زینسر، مرد جوانِ خوش‌آتیه‌‌یی در حلقۀ دوستان آلمانی-امریکایی‌اش ازدواج کرد.

مادربزرگم او را پاسخی برای امیال فرهنگی‌اش یافته بود. می‌توانستند عصرها به کنسرت و اپرا بروند یا مهمانی بگیرند، اما فهمید که همسرش اصلا چنین علایقی ندارد. خانه برای این بود که او بعد از شام روی چوکی‌اش استراحت کند.

باشناختی که از مادرکلانم در پیری دارم، می‌توانم تجسم کنم که چطور بی‌حالیِ پدر کلانم بر سر فریده زینسرِ جوان آوار شده بود. مادرکلانم در پیری با شوقِ زیاد خودش را می‌رساند به کارنِگی‌هال و پشت پیانو برامس و بتهوون می‌نواخت.

به اروپا سفر می‌کرد و زبان‌های خارجی یاد می‌گرفت و به من، پدرم و خواهرانم گوشزد می‌کرد خودمان را از نظر فرهنگی پرورش دهیم. انگیزه‌اش برای برآوردنِ آرزوهای ازدست‌رفتۀ ازدواجش از بین نرفته بود، اما علاقۀ آلمانیِ بیش از حدش به ایرادگیری از دیگران، تمام دوستانش را از او دور کرد و در هشتادویک‌سالگی در تنهایی مرد.

من سالیان پیش درباره مادرکلانم در یک کتاب خاطره به نام پنج سال نوجوانی/ نوشته بودم و به عنوان یک پسربچه مادر کلانم را به تصویر کشیده بودم.

من با آنکه قدرتش را ستوده بودم، اما خاطرنشان کرده بودم که حضور مشکل‌سازی هم در زندگی ما داشت. بعد از نشر کتابم مادرم از خشویش که در دوره‌یی، زندگی‌اش را هم ناآرام ساخته بود،‌ دفاع کرد. گفت: مادرکلانت با آنکه خجالتی بود، می‌خواست دوست‌داشتنی باشد. ممکن است که چنین باشد، اما حقیقت اصلی بین آنچه مادرم می‌گوید و آنچه برداشت من است، قرار دارد. برای من او همان طوری بود که ترسیم‌اش کرده بودم.

دلیل آوردن این خاطره این است که این سوال «آیا درست است که از دیدگاه دوران طفولیت نوشت؟»  مدام برای زندگی نگاره‌نویسان مطرح می‌شود، یا هم می‌پرسند آیا درباره گذشته می‌شود از دیدگاه امروزی بنویسیم که بزرگ شده‌ایم؟

به نظر من قوی‌ترین کتاب‌هایی که در غالب زندگی‌نگاره نوشته می‌شوند آن‌هایی‌اند که انسجام وحدت زمانی و مکانی را در خود  حفظ می‌کنند. کتاب‌هایی مانند «بزرگ شدن» اثر راسل بیکر  «تاکسی جلوی دروازه» اثر وی- اس پریچیت یا «جاده‌یی از سمت کورین» نوشتۀ جیل  کر. کانوی.

آن‌ها در این کتاب‌ها دوران کودکی و یا نوجوانی‌شان را در میان بزرگ‌سالان که با مشکلات زندگی دست به گریبان بودند به یاد می‌آورند.

اما اگر شما راه دیگری برای نوشتن ترجیح می‌دهید و می‌خواهید به آن‌ها سال‌ها از دیدگاه خردمندانه امروزی‌تان بنویسید آن خاطرات هم کمال خود را خواهند داشت.

یک مثال خوب برای این نوع نوشته کتابی زیر عنوان «شاعران  در دوره نوجوانی» است که در آن ایلن سیمسن دورۀ جوانی‌اش را با شوهر اولی‌اش به یاد می‌آورد. دورانی که فهمیدن شیطنت‌های جان بریمن و شعرای هم‌قطار تخریب‌گرش چون رابرت لوول و دیلمور شوارتز برای این نوعروس نهایت جوان مشکل بود.

زمانی که او در پخته‌سالی از راه خاطراتش به آن دوران جوانی‌اش بازگشت، او یک نویسنده بود و روان‌شناسی که مشغولیت مسلکی داشت. او با استفاده از علم روان‌شناسی بالینی توانست تصویر نهایت با ارزشی از سبک شعر امریکایی ایجاد کند، ولی اینجا دو نوع نوشتن مطرح است که صرف یکی آن را باید انتخاب کنید.

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا