تحلیل

چطور بمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق!

رهنورد زریاب رفت. او را امروز به خاک سپردند و دوستانش با حیرت به قبری در تپۀ شهدای صالحین، نگاه کردند که چطور توانست پدر آن‌ همه قصه را در خود جای کند.
انگار همین دیروز بود که وقتی از سلامتی او سخن گفتند همه نفس راحتی کشیدیم که باز به شفاخانه رفت و دیگر به ما بازنگشت. مرگ باز نشان داد که خیلی به انتظارات ما اهمیت نمی‌دهد. در این یادداشت مختصر به بهانۀ او می‌نویسم، دربارۀ او بسیاری نوشتند.
بیست‌ساله نشده بودم که نام او را شنیدم، در ملک غریب که هر کتابی که از وطن بود را به دیده کشیده و می‌خواندیم. نیمرخی از او بر جلد کتابی سرخ بود که گمانم نگاهش به نوشتۀ پیش رویش بود. بعدها همین اکت را در بسیاری از عکس‌هایش هم دیدم که بر فروتنی‌اش شهادت می‌داد، نگاهی افتاده که سعی نداشت، آدم خاصی جلوه کند. این را بعدتر از دوستان نزدیک و آشنایان دورترش هم شنیدم، در کشوری که دشمن داشتن راحت‌تر از دوست داشتن است او بسیار دوستانی داشت که به نیکی یادش می‌کنند و هیچ دشمنی را لااقل من نمی‌شناسم.
آن‌وقت‌ها که ما دربه‌در دنبال نثری بودیم که صاف و ستره باشد که نه به آن برچسب ایرانی‌زدگی بزنند و نه از فرط غلظت لهجه سخت‌خوان باشد، همۀ استادان می‌گفتند که زریاب را خواندی؟ زریاب را بخوان. این مرد راه را پیدا کرده. او سال‌هاست که بر مرز باریک زبان معیار راه می‌رود. این توصیفی بود که بارها درباره او تکرار شد.
این بلوغ زبانی دست‌آورد سال‌ها کوشش این مرد بود. کسی که هرگز از نوشتن باز نایستاده بود. چه در زمانی که مهاجر شد و چه وقتی بازگشت. پسری زادۀ کابل که روزنامه‌نگاری را تا ماستری خواند، اما به داستان‌پرداز معروف شد.
چارگرد قلا گشتم، درویش پنجم، گلنار و آیینه، زیبای زیر خاک خفته و بسیارها دیگر که هریک جهانی‌اند که او خلق کرد. جهان‌هایی که با عشق خلق شدند. چطور بمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق!
او هرگز اعلام بازنشستگی نکرد و کتاب ناتمام زن بدخشانی‌اش همچون طفلی صغیر، یتیم ماند. استاد تا پیش از بیماری در حال نگارش این کتاب بود که متاسفانه عمر یاری نکرد که به پایانش برساند. حسرتی که او با خودش برد و بر دل ما خواهد ماند.
معصومه امیری

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا