مقاله

زندگی‌نگاره

اشاره: کتاب «درباره خوب نوشتن/on writing well» اثر ویلیام زینسر کتابی است مطرح و مفید برای آنانی که دوست دارند، خوب بنویسند. زینسر به‌عنوان نویسنده، منتقد فلم، ویراستار و چهره‌یی سرشناس، در این کتاب نویسندگان را به شفاف‌نویسی و دوری از ابهام‌گویی تشویق کرده است. ویلیام زینسر در سال۱۹۲۲ در نیویارک به دنیا آمد و در سن ۹۲سالگی در همان شهر درگذشت. او سالیان متمادی در دانشگاه ییل تدریس کرد.

ترجمه: دکتور حمیرا قادری/ قسمت یازدهم/ بخش سوم و پایانی

یک زن جوان یهودی به نام هلن بلت آرزومند بود تا تجربۀ زنده ماندن پدرش از هولوکاست را بنویسد. پدرش از قریۀ کوچکی در پولند فرار کرده بود. احتمالا یکی از محدود یهودیانی بود که توانسته بود جان سالم به در ببرد و راه خود را به‌سمت ایتالیا و بعد هم نیو اورلیان و بلاخره نیویارک باز کند. حالا او هشتاد ساله بود.

دخترش از او می‌خواست با او به قریۀ آبایی‌اش برود تا بتواند مطالبی دربارۀ گذشته جمع‌آوری کند، اما پدرش پوزش خواست و از زیر بیان قصه و مسافرت طفره رفت؛ زیرا هم خیلی نحیف شده بود و هم خیلی گذشته برایش دردناک بود.

هلن بلت در سال ۲۰۰۴ به تنهایی به قریۀ پدری‌اش سفر کرد و عکس‌ها و یادداشت‌هایی گرفت. با مردم آنجا هم صحبت کرد، اما در حقیقت نتوانست واقعیت‌های زیادی برای نوشتن داستان زندگی پدرش جمع‌آوری کند. او عمیقا افسرده بود و ناامیدی‌اش تمام صنف درس را هم متاثر ساخته بود.

من هم نتوانستم برای چند لحظه چیزی بگویم. بعد با وی حرف زدم و گفتم این اصلا داستان پدرت نیست.

با نگاه تعجب‌آوری به‌سویم نگریست. هنوز هم چشمانِ از تعجب گرد شده‌اش را به خاطر دارم.

به او یادآور شدم که این داستان زندگی توست. به او گفتم که هیچ‌کس به اندازه کافی به همه واقعیت‌ها مشرف نیست. حتا دانشمندانی که دربارۀ هولوکاست می‌نویسند. گذشتۀ عمدۀ هولوکاست در اروپا از بین رفته است. پس اگر دربارۀ تحقیقات خودت در مورد گذشتۀ پدرت بنویسی، هم تاریخ او را نوشته‌یی و هم از میراث‌اش گفته‌یی.

در همان لحظه دیدم که باری سنگین از روی شانه‌های هلن بالت فرو افتاد. لبخندی بر لبانش نشست که مدت‌ها بود، ندیده بودیم. به من گفت سرنخ آغاز داستان را یافته است.

سمستر درسی تمام شد و هلن بالت هیچ نوشته‌یی تسلیم من نکرد. به او زنگ زدم. گفت تمام نشده و هنوز دارد می‌نویسد و زمان بیشتری هم نیاز دارد.

بعدها از طریق پست نوشته ۲۴صفحه‌یی‌اش را زیر عنوان «برگشت به خانه» دریافت کردم. «برگشت به خانه» ماجرای دیدار هلن بالت بود از قریۀ پلسنا در جنوب شرقی پولند که حتا روی نقشه هم وجود نداشت.

نوشته بود او اولین فرد از خانوادۀ بالت بوده که بعد از ۶۵سال مردم قریه او را می‌دیدند. یعنی بعد از سال ۱۹۳۹. او به تدریج خود را به مردم قریه معرفی کرده بود. مردمی که بعضی‌هایشان هنوز هم پدر، پدرکلان، کاکاها و عمه‌هایش را به یاد می‌آوردند.

یک پیرمرد به او گفته بود تو دقیقا شبیه مادرکلانت هلن هستی. این جمله در او احساس امنیت، صلح و آرامش ایجاد کرده بود.

«بازگشت به خانه» این طور خاتمه یافته بود: «بعد از برگشت به خانه، من و پدرم سه‌روز کامل را با هم گذراندیم. او هر دقیقه ویدیوی چهارساعتۀ مرا طوری تماشا کرد که انگار یک شاهکار ساخته بودم. او می‌خواست تمام جزییات سفرم را مو به مو بشنود؛ این‌که چه کسانی را دیدم، کجا رفتم، چه چیزی دیدم، چه غذاهایی را دوست دارم، از کدام غذاها خوشم نیامد، چطوری با من رفتار شده؟ همه و همه را.

من مطمین‌اش کردم که همه مرا با آغوش باز پذیرفتند و محبت دادند. هرچند من هیچ عکس خانوادگی نداشتم تا بدانم چهرۀ اعضای فامیلم چطور بوده، اما یک برداشت داشتم که از نظر ذهنی و فکری چطور بوده بودند.

حقیقت این است که آن بیگانه‌ها به خاطر احترامی که به پدربزرگم داشتند خیلی خوب با من برخورد کردند. من همراه خود نامه‌های فراوان و هدیه زیادی مانند ودکای پولندی، عکس‌های قاب‌ گرفته‌شده و همچنین نقاشی‌های از پلسنا از طرف دوستان قدیمی پدربزرگم با خودم آوردم.

وقتی داشتم داستانم را برایش تعریف می‌کردم، وی دقیقا شبیه یک کودک کوچک ذوق‌زده‌یی بود که می‌خواست هرچه زودتر هدیۀ تولدش را باز کند. اندوه چشمانش ناپدید شده بود. وقتی در ویدیو جایداد خانوادگی‌اش را دید، انتظار داشتم گریه کند، اشک ریخت، منتها اشک خوشی. خیلی مفتخر و خوشحال به نظر می‌رسید.

از او پرسیدم، «پدر، به چه چیز این‌قدر با خوشی و افتخار می‌بینید؟ آیا به خانه به چنین افتخار می‌نگرید؟»

او گفت: «نه، به خودت افتخار می‌کنم. تو برایم چشم و گوش و پا شده‌یی. تشکر از این‌که تکالیف این سفر را متقبل شدی. تو چشم و گوش و پایم شدی. خیلی ممنونم که این سفر را رفتی. احساس می‌کنم که انگار خودم آنجا رفته‌ام.»

آخرین پیشنهادم دربارهٔ ساده‌ساختن نوشته می‌تواند در این دو کلمه خلاصه شود: کوچک بیندیشید.

در گذشته دور خود و یا دور فامیل‌تان دنبال آن قسمت‌هایی از زندگی‌تان نگردید که از نظر شما برای شامل ساختن در زندگی‌نامه‌تان مهم جلوه می‌کند. بیشتر دنبال آن قصه‌هایی باشید که کامل‌ترند و به‌صورت واضح‌تری در ذهن‌تان نقش بسته‌اند. البته دلیل ماندگاری‌اش در ذهن‌تان هم حضور حقیقتی فراگیر و جهان‌شمول در آن است.

این شیوه دلیل عمدۀ نوشتن کتابم با نام «نوشتن دربارۀ زندگی» در سال ۲۰۰۴بود. در طول نوشته بعضی جاها برای حذف و ترتیب مکث می‌کردم. من هرگز به این عقیده نبودم که تمام اتفاقات گذشته من باید شامل این خاطرات باشد. در حالی که این یک تمایل طبیعی است در بین بزرگ‌سالان که می‌نشینند و خاطرات خود را خلاصه می‌کنند.

بسیاری از فصل‌های کتاب وقایع عینی مهمی نبودند، اما بر من تاثیرگذار بودند. برای همین هم خواننده را فتح می‌کردند؛ مثلا: یک فصل‌اش در مورد بازی بیسبال بود. من هزاران ساعت با دوست دوران نوجوانی‌ام چارلی ویلز این بازی را انجام داده بودم.

این فصل با مقاله‌یی شروع می‌شد که من در سال ۱۹۸۳ در نیویارک تایمز درباره علاقمندی فراوانم به بیسبال در دوران نوجوانی‌ام نوشته بودم و گفته بودم احتمالا مادرم آن وسایل‌ام را وقتی دور انداخته که من در خدمت ارتش  بودم.

نوشته بودم هنوز در ذهنم کلمۀ گرگینه‌های میشیگان، نقش بسته است و خاطرنشان کرده بودم که این را به این خاطر می‌نویسم که اگر کسی از شما آن وسایل بازی را در اتاق شیروانی و گاراژش دارد، من و چارلی ویلز در اولین پرواز خودمان را به نزدش می‌رسانیم.

با نشر این مقاله بعد از مدت کوتاهی از طرف دیگران برایم نامه‌هایی رسید که آن‌ها نیز به یاد می‌آوردند که با رفیق‌هایشان ساعت‌ها بدون وقفه بازی می‌کردند. آخرین نامه که مهر شهر بونویل آرکانسا را داشت و فرستنده‌اش هم آدرس کمپنی وسایل بازی ولرین را، مرا شگفت‌زده کرد.

نامه از طرف ویلیام، رییس فروشات آنجا بود. نوشته بود: ما ساختن مدال‌ها و وسایل بازی ولرین را از سال۱۲۵۰ متوقف ساخته‌ایم، اما من در موزیم پالیوم یک دانه از وسایل را آنجا یافتم اگر شما از روی تصادف در این محله بودید، خوشحال خواهم شد شما را به چند ساعت بازی دعوت کنم.

من هرگز به بونویل نرفتم، اما آقای بین لیرن در ایالت کنتاکی  بازنشسته شد و به من زنگ زد و گفت که وسایل آخرین بازی  قهرمانان گرگینه‌های میشیگان را دارد. می‌خواست بداند من هنوزم شوق بازی دارم. چند روز بعد او به دفترم در نیویارک آمد و وسایل بازی را که بیشتر از شصت سال می‌شد ندیده بودم، در مقابل چشمانم از جعبه‌هایشان درآورد.

این سوژه جهت نوشتن برای مردمی که همۀ وسایل خاص بازی بیسبال را ندارند، بی‌نهایت خصوصی به‌نظر می‌رسد هرچند هر کدام‌شان وسایل بازی دلخواه خودشان مانند عروسک یا چیز دیگری داشته‌اند، اما اینکه وسیله دلخواه من در فصل دیگری از زندگی به من برگردانده شد، حتما از نظر حال و هوا با خوانندگانی که وسایل بازی خود را نگه می‌دارند، ارتباطی برقرار کرده است.

معلوم است چنین نوشته‌ در دل خواننده می‌نشیند که دوست دارد بار دیگر وسایل بازی دوران کودکی خویش را بیابد. در حقیقت خوانندگان با وسایل بازی من ارتباط برقرار نکرده‌اند. آنان با حال و هوایی که در متن جاری بود و برایشان آشنا، احساس قرابت  کرده بودند.

آنچه را گفتم به یاد داشته باشید، وقتی داستان زندگی خود را می‌نویسید نگران این نباشید که به اندازۀ کافی بر مردم تاثیر می‌گذارد یا نه. داستان‌های کوتاهی که در ذهن خودتان دارید هر کدام طنین خاص خود را دارد. به آن‌ها اعتماد کنید.

فصل دیگری که در کتاب نوشتن درباره زندگی آوردم، از سرگذشت من در جنگ جهانی اول حکایت می‌کند. من مانند هم‌نسلانم به خاطر دارم که آن جنگ تجربۀ محوری زندگی من بود،  اما در خاطراتم هیچ چیزی درباره جنگ ننوشتم. فقط یک قصه را درباره سفرم در افریقای شمالی تعریف کرده‌ام. بعد از آنکه کشتی ارتشی در کازابلانکا لنگر انداخت، من و همرزمانم را در واگون‌های قطار تخریب‌شده که به چهل- هشت مشهور بود، منتقل کردند.

دلیل نام‌گذاری واگون‌ها این بود که در جنگ جهانی اول، فرانسوی‌ها از این واگون‌ها برای جابه‌جا کردن چهل سرباز یا هشت اسب استفاده می‌کردند. کلمه چهل مرد و هشت اسب هنوز هم بر روی واگون‌های حک‌شده، باقی مانده بود. من برای شش روز تمام  در واگون بدون دروازه نشسته بودم در حالی‌که پاهایم به سمت مراکش، الجزایر و تونس آویزان بود.

آن سفر ناراحت‌ترین و بهترین سفری بود که تجربه‌اش کردم. باورم نمی‌شد که در افریقای شمالی‌ام. من پسری از یک طبقۀ ممتاز شمال امریکا بودم. هرگز کسی در دوران رشد و تعلیمم حتا نامی هم از عربی برایم نگرفته بود، اما حالا ناگهان در سرزمینی بودم که در آن همه چیز نو بود. هر چیزش، هر صدایی، هر عطر و بویی.

هشت ماهی که من در آن سرزمین خارق‌العاده و عجیب و غریب سپری کردم، دلیل آغاز آتش عشقی افسانه‌یی در من  شد که تا هنوز هم به سردی نگراییده است.

سیاحت در افریقا و آسیا و دیدن فرهنگ‌های دور، دیدگاهم را در برابر دنیا برای همیشه تغییر داد.

به یاد داشته باشید دلچسپی قصۀ شما فقط به سوژه‌اش مربوط نمی‌شود، بل به اهمیت آن بستگی دارد. این‌که شما در یک حالت ویٓژه چه کردید مهم نیست، بل مهم است تا بدانیم آن حالت بر شما چه تاثیری گذاشته و از شما چه شخصیتی ساخته است.

برای این‌که کنار هم گذاشتن خاطرات آسان شود، این پیام نهایی من است: کوچک بیندیشید. نوشتن زندگی‌تان در بخش‌های کوچک قابل مدیریت بیشتری است. به شکل نهایی کار فکر نکنید؛ زیرا خودتان را زیر سایۀ یک ساختمان بزرگ قرار خواهید داد و چنین حالتی شما را بیشتر پریشان می‌کند.

پیشنهاد مشخصم این است که دوشنبه پشت میزتان بنشینید و روی واقعه‌یی برای نوشتن تمرکز کنید که در ذهن‌تان روشن و شفاف باقی مانده است. مهم نیست سه صفحه یا پنج صفحه باشد. فقط باید اول و آخر داشته باشد.

بعد از اتمام آن نوشته را بین دوسیه بگذارید و به بقیه زندگی‌تان ادامه بدهید. سه‌شنبه هم همین روش را تکرار کنید. ضروری نیست واقعۀ روز سه‌شنبه به واقعۀ روز دوشنبه مربوط باشد. هر خاطره‌یی که ذهن‌تان را برای نوشتن قلقلک می‌دهد، بپذیرید و بنویسید.

این روند را دو یا سه ماه و یا هم شش ماه ادامه دهید. در نوشتن خاطرات ناشکیبایی نکنید. بعد یک روز همه نوشته‌ها را کف اتاق پهن کنید. یک یک بخوانید و ببینید که چه چیزی برای شما در چانته دارند.

خود کاغذها به شما خواهند گفت درباره چه موضوعاتی هستند و چه چیزهایی کم است. به شما خواهند گفت کدام‌ها دارای اهمیت بیشتری هستند و کدام‌ها زیاد ضروری به‌نظر نمی‌رسند. کدام یک جالب است و کدام یک از ارزش کمتری برخوردارند. کدام بخش‌ها عاطفی‌ترند و کدام‌ها فاقد احساس و عاطفه‌اند. کاغذها نشان می‌دهند کدام یک غیر عادی است و کدام یک خنده‌دار. کدام بخش‌ها ارزش گذاشتن وقت بیشتری دارند و یا هم از خیر کدام‌ها باید گذشت.

شما شکل روایی قصه را خواهید دید و هم‌چنان مسیری که باید از بین همۀ آن‌ها بگذرانید. سپس تنها کاری که باید انجام دهید این است که بخش‌های منتخب را کنار هم بگذارید.

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا