روایت

سبز روشن، سبز تیره

دکتور حمیرا قادری

 فاصله بین کودکی خودم و کودکم، گاه فاصله هزاران سال است وقتی روز به روز و عرضی مرورش می‌کنم، لیکن وقتی طولی می‌نگرمش، پلک بر هم زدنی‌ست، نه بیشتر نه کمتر.

 کودکی‌ام در همان کوچه‌های مملو از بوی باروت و آتش و خاکستر گذشت. در ذهنم نمانده کجا و کی از سر ناچاری رهایش کردم. آنچه از آن روزهای دشوار به‌جا ماند دخترکی شش یا هفت‌ساله، هفتادساله‌یی بود که غم ناداری و گلوله را می‌فهمید، که اگر نه شرم بزرگی بود.

روزهای بعدی هم در ترس و خفقان طالبانی سرکوب شد. دقیق به مانند دختری، نه درختی که در بهار می‌خواهد سر بزند و مدام سرش را می‌زنند. ناگهان من و تمام دخترهایی که از آوار جنگ به در آمدیم، به درهای بسته نوجوانی خوردیم. چشم‌مان بر روی دنیا کور شد و دنیا هم کور روزگار ما.

در این روزهای قرنطین حین آشپزی، کتاب خواندن، سبزی پاک کردن، اتو زدن و فلم دیدن، ذهنم راه به راه پشت روزهای می‌گردد که به نوعی از دست رفته‌اند. بیشتر از همه پشت زمان کودکی.

دوست دارم خودم را در آن روزگار بیشتر به یاد بیاورم… موهایم قهوه‌یی روشن، چشمانم گاه سبز، گاه عسلی، گاه قهوه‌یی تیره، پوستم سفید… چرا؟ شاید دلیل این سرگردانی وقت بیشتر و کودک خودم باشد که این روزها بیشتر با همیم و گرفتار هم.

 همزمان با این خانه‌نشینی و هزار سودا، بهار پشت کلکین خانه بر سر شاخه‌های درختان سفید و صورتی خیمه زده است و زمین در فصل زایش بی‌قرار.

 کودکم با حسرت از پشت شیشه‌ها به سبزی طبیعت خیره است و با بخار دهانش روی شیشه، دنیا را خط خط می‌کند. نمی‌شود اندوه کودکانه‌اش را ندید و حس نکرد که به چه اندازه جست و خیز در بند بند استخوانش به زنجیر کشیده شده است.

از خودم و ای کاش‌هایی که راه به راه سرگردان و اندوهگینم می‌سازند، به در می‌آیم. به این می‌اندیشم که به‌یقین قرنطین فرصتی‌ست برای ما تا کودکانمان را مرور کنیم  و خواسته‌هایشان را بازخوانی نماییم.

دغدغه آرد سال‌هاست که ما را درگیر سرنوشت برو و بیای مکرری کرده است که در آن بخش عظیمی از خانواده فراموش شده.

ما با شعار اینکه هر آنچه می‌کنیم برای فرزندان ماست، آن‌ها را در پستوی خانه رها کرده‌ایم تا سرگرم بازی‌هایی باشند که بیشتر و بیشتر به سمت تنهایی سوق‌شان می‌دهد. بازی‌هایی که هم‌بازی و هم‌کلام‌شان روی صفحۀ موبایلی است که نه عاطفه می‌دهد و نه عاطفه می‌پذیرد.

 از کودکی روزهای پدرکلانم شنیده‌ام که قصه‌گویی، مخصوص شب‌های طولانی و سرد زمستان بوده است. «یک صندلی نیمه گرم با لحافی که بوی کهنگی و زندگی می‌داد. مشتی کشمش سبز، کمی توت خشک و خدا اگر یار می‌بود کمی هم چهار مغز. چاینک چای سبز از مادر کلان بود که شهزاد شب هم به شمار می‌رفت. خورد و کلان هم نداشت. جوانان هجده بیست ساله هم پای کودکان، قصه‌های قصه‌گو را می‌شنیدند و در جادوی قصه محصور می‌ماندند.»

 من جزو آن عده از آدم‌هایی هستم که حسرت آن باهمی‌ها به دلش مانده است. در آن نشست‌ها صمیمیت و آرامشی را احساس می‌کنم که به ندرت ممکن است اتفاق بیفتد.

باید این حال و هوا را تغییر داد وگرنه این آسمان و حال گرفته بر دلتنگی‌ها می‌افزاید. تصمیم گرفته‌ام این روزها دنیا را برای کودکم با قصه و بازی رنگی کنم. می‌خواهم در روزهایی که مرتب به دلیل کرونا آمار از دست رفته‌ها بالا می‌رود، کودکی‌اش مملو شود از قشنگی.

 باور دارم قصه گفتن برای کودکان روح آدمی را تلطیف می‌کند و بار سنگین زندگی را اندکی سبک. آدم‌های هم سن و سال من، همان کودکان جنگند که یقینا کودکی‌شان در کوه و کمر این سرزمین به تاراج رفته است، مگر می‌شود آنچه را که به اجبار از ما گرفته‌اند، فراموش کنیم؟

شاید مرهم این غصه درونی را بشود در شریک شدن با کودکی کودکم بیابم. اصلا شاید این روزها نیاز است تا برای کودکی از دست رفته‌ام کاری بکنم، چطور؟

دست آن کودک همیشه پنهان روحم را بگیرم و در دست کودکم بگذارم تا هر دو هم‌بازی هم و هم‌قصه هم شوند. گاهی این کودک هفتاد ساله قصه بگوید و دمی هم کودک هفت ساله روبه رویم.

شاید این روزهای خانه‌نشینی فرصتی باشد تا همدیگر را نقاشی کنیم با رنگ‌هایی که دوست داریم، ‌با رنگ‌هایی که مایل به رنگ زندگی‌اند؛ سبزه روشن، سبز تیره.

شما در این روزها برای کودکان خانه‌تان چه می‌کنید؟

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا