مقاله

«اخبار تیمبکتو»

ترجمه: دکتور حمیرا قادری/ قسمت۱۲/ بخش پنجم

اشاره: کتاب «درباره خوب نوشتن/on writing well»  اثر ویلیام زینسر کتابی است مطرح و مفید برای آنانی که دوست دارند، خوب بنویسند. زینسر به‌عنوان نویسنده، منتقد فلم، ویراستار و چهره‌یی سرشناس، در این کتاب نویسندگان را به شفاف‌نویسی و دوری از ابهام‌گویی تشویق کرده است. ویلیام زینسر در سال۱۹۲۲ در نیویارک به دنیا آمد و در سن ۹۲سالگی در همان شهر درگذشت. او سالیان متمادی در دانشگاه ییل تدریس کرد:

راننده ناگهان موتر را دور داد و توقف کرد. گفت: «شترها». من چشم‌های شهری‌ام را خیره کردم اما هیچ چیزی ندیدم. تا بالاخره چیزی به نظرم آمد. آنجا در فاصلهٔ خیلی دور یک کاروان با چهل شتر به یک سرعت استوار و ثابت به سوی تیمبکتو در حرکت بود. مثل کاروان‌هایی که برای هزاران سال متمادی نمک را از معادن تودینی از فاصلهٔ بیست روز سفر از شمال می‌آورند.

به روزنامه راه مدنیت در تلگرام بپیوندید:

ما تا فاصلهٔ سی‌متری تا کاروان پیش رفتیم اما نه نزدیک‌تر از آن. محمدعلی توضیح داد: برای اینکه اشتران حیوانات عصبانی‌اند و به آسانی با دیدن هر چیز «بیگانه» می‌رمند. (طبعاً که ما بیگانه بودیم.) او گفت اشتران را همیشه ناوقت شب به تیمبکتو می‌آورند تا بارهای نمک را از آن‌ها پایین کنند – زمانی که شهر از مردم خالی باشد. پس آن همه «ورود ظفرمندانه» اشتران چه؟

یک منظره هیجان‌برانگیز بود، به مراتب هیجان‌برانگیز از رسیدن یک ستون منظم (عساکر) به یک شهر. تنهایی که در این کاروان دیده می‌شد تنهایی هر کاروانی بود که پهنای این صحرا را بار بار پیموده. اشتران را یک به دیگری بسته بودند و به یک نظم خاص و همگون در حرکت بودند. هر اشتر دو تخته نمک را حمل می‌کرد که با ریسمان به دو طرف آن بسته بودند.

نمک مثل سنگ‌های مرمر چرکین به نظر می‌رسید. هر تخته آن‌طوری که من بعداً در تیمبکتو اندازه‌گیری کردم بیش از یک متر درازی، در حدود نیم‌متر عرض و دو سانتی ضخامت داشت. این بزرگ‌ترین اندازه ممکن حجم و وزن برای تخته نمک است که می‌توانند بر بالای اشتر بار کنند. ما بر روی صخرهٔ نشستم و تماشا کردیم که کاروان چگونه از پیش چشم ما می‌گذشت و در عقب آن تپه‌های ریگی از نظر غایب می‌گردید.

لحن نوشتاری حالا جایش را به طرز روایتی داده بود، یک جملهٔ بیانیه بعد دیگری. تنها تصمیم مشکل کار در استفاده کردن از کلمهٔ «تنهایی» بود چون از نوع کلماتی نیست که من معمولاً به کار می‌برم؛ برایم بسیار «شاعرانه» است. اما بالاخره متوجه شدم که هیچ کلمه دیگری نیست که مطلب را به آن‌گونه که من می‌خواهم برساند. از ناچاری با همین واژه  ساختم.

نیم روز شده بود و آفتاب به شدت می‌تابید. دوباره به موترهای لندروور خود سوار شدیم و به سفر خود در بیایان ادامه دادیم تا آنکه محمدعلی درختی را یافت که صرف همین قدر سایه داشت که برای پنج تن نیویارکی و یک بیوه از میریلند کافی بود. آنجا تا ساعت ۴ ماندیم و غذای چاشت را صرف کردیم و دیده به صحرای (پاک شسته) سفید دوختیم، خوابیدیم، و فرش خود را وقتاً فوقتاً در سایه جابه‌جا می‌کردیم تا با حرکت آفتاب موقعیت خود را عیار ساخته باشیم.

رانندگان ما تمام وقت خواب بعدازظهر خود را صرف دست زدن به پرزه‌های ماشین یکی از موترهای لندروور گذشتاندند. یک بیابان‌گردی پیدا شد و نزدیک ما آمد و پرسید که اگر دوای کینین داشته باشیم. سر و کلهٔ بیابانگردی دیگری پیدا شد و آمد و صحبت کرد.

بعدها دو مردی را دیدیم که از پهنای دشت به طرف ما می‌آیند و در عقب آن‌ها در پهنای بیابان… چنان به نظر می‌رسید که گویا اولین سراب به نظر می‌آمد؟ متوجه شدیم که کاروان دیگر نمک بود که پنجاه اشتر درازی داشت دورنمای نیمرخی را در افق آسمان دور تشکیل داده بود. معلوم نیست که از کدام فاصلهٔ دور آن دو مرد ما را دیده بودند و از کاروان جداشده بودند تا به ملاقات ما بیایند. یکی از آن دو پیرمردی بود پر از خنده. آن‌ها با محمدعلی نشستند و از او احوال تازهٔ تیمبکتو را گرفتند.

مشکل‌ترین جمله برایم جمله‌یی دربارهٔ رانندگان بود که گویا ماشین لندروور را ترمیم می‌کردند و به آن دست می‌زدند. می‌خواستم مثل جملات دیگر ساده باشد، فقط یک مطلب به طنز و شوخی که خواننده را غافلگیر کند. در غیر آن مقصدم در این مرحله این بود که متباقی داستان را تا حد امکان به جملات ساده بیان کنم.

پیش از آنکه فکرش را کرده باشیم چهار ساعت گذشت. گویی در یک سیر زمانی دیگری قرار داشتیم – احتمالاً وقت صحرا. در آن بعد از ظهر که شدت گرمی آفتاب رو به زوال بود ما به لندروورها  برگشتیم. باور نمی‌کردم که هنوز هم فعال باشند. به سفرمان از میان صحرا ادامه دادیم به طرفی که محمدعلی آن را قرارگاه ما می‌خواند.

تصور کردم که اگر غژدی رییس قبیله نیست، اقلاً خیمه‌یی در این قرارگاه خواهد بود. اما زمانی که توقف کردیم محلی بود مثل هر محل دیگری که در طول روز به آن سفر کرده بودیم فقط یک درخت کوچک داشت که تعدادی از زن‌های بادیه‌نشینان زیر آن جمع شده بودند. همهٔ نقاب‌های سیاه پوشیده بودند و محمدعلی ما را نزدیک به آن‌ها پایین کرد.

با دیدن ما زن‌ها به هم نزدیک شدند، بیگانگان سفیدپوست که یک‌باره در میان‌شان پیدا شده بودند. آن‌ها این‌قدر به هم چسبیدند که شکل یک تابلوی نقاشی را به خود گرفتند. بدیهی است که محمدعلی در اولین مکانی توقف کرده بود که به سیاحان خود رنگ زندگی بادیه‌نشینان را نشان بدهد، با این فهم که بعد از آن ما خود خواهیم توانست با آن‌ها بسازیم.

تنها کاری که می‌توانستیم این بود که بنشنیم و چهره دوستانه به خود اختیار کنیم. از این حقیقت کاملاً آگاه بودیم که به قلمرو زندگی آن‌ها پا گذاشته بودیم و احتمالاً به همان اندازه احساس ناراحتی درونی خود ما در چهره‌های ما نمایان بود.

صرف بعد از آنکه مدتی آنجا نشسته بودیم دیدیم که تابلوی سیاه رنگ آهسته آهسته از هم پاشید و از آن چهار زن، سه طفل و دو نوزاد لخت نمایان گردید. محمدعلی جایی رفته بود، غالب اینکه نمی‌خواست با آن بادیه‌نشینان کاری داشته باشد: احتمالاً در نظر غرورآمیز تواریگ او اینها بادیه‌نشینان اشغال بودند.

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا