روایت

رد رنگی خاطره‌ها

به ناخن‌ دست‌های خود خیره شده بود. راستی که زن‌ها موجودات عجیبی هستند. آن‌ها بلدند دردهای‌شان را جایی پنهان کنند که عقل آدمی به آن‌ها قد ندهد. گاهی پشت رنگ سرخ رژ لب‌های‌شان و گاهی هم پشت رنگ ناخن‌های سوهان کشیده‌شان.

بی آن‌که مژه برهم زند، چنان محو تماشای ناخن‌هایش بود که گویی با او حرف می‌‌زنند، اما مگر انگشت‌های آدمی هم می‌‌توانند سخن بگویند؟

او می‌‌گفت دوست‌داشتن آدم‌ها را نه می‌‌توان از لابه‌لای کلمات فهمید و نه از میزان توجه و نوع رفتارشان سنجید.

 حتی چشم‌های آدم‌ها نیز گاهی دروغ می‌گویند. دوست‌داشتن را فقط باید با دستانت لمس کنی و بفهمی‌اش.

سرش را با هر دو دست محکم در بغل گرفت. سردردی گوارایی داشت. دست‌هایش را رها کرد و با دندان‌های صدفی خود شروع به جویدن رنگ آبی ناخن‌هایش نمود. آن‌قدر دهانش تلخ بود که دیگر طعم ناخوشایند رنگ ناخن را حس نمی‌کرد و همه پوسته‌های رنگ ناخن آبی خود را قورت می‌داد. ناخن‌هایش که بی‌رنگ شد بلافاصله ناخن‌گیر را از روک بیرون کشید و تک تک ناخن‌ها را از ته گرفت.

آن‌قدر عمیق که از برخی خون بیرون ‌می‌زد ولی گویا نه می‌دید و نه احساس می‌کرد.

 او ناخن‌هایش را خیلی دوست داشت. روزهایی که می‌خواست به دیدن محبوبش برود، از شب قبل ناخن‌ها را در آب‌ لیمو می‌گذاشت تا مستحکم‌تر و شفاف‌تر باشند. بعد برای تک‌تک‌شان با ذوق عاشقانه‌یی شعر می‌خواند و با کشیدن سوهان روح تازه‌یی به  آن‌ها می‌داد. ناخن‌هایش را با رنگ دلش هماهنگ می‌کرد. رنگ‌های شاد. به قول خودش رنگ‌های زندگی. رنگ‌هایی که می‌دانست آن یار لعنتی حتما خوشش خواهد آمد.

آرایش نمی‌کرد. مگر روزی که قرار بود او را ببیند. آن ‌روز با رنگ‌های آرام و ملیح صورتش را کمی تازگی می‌داد. دلش نمی‌خواست که آرایش چهره واقعی او را در مقابل آن یار عزیز بپوشاند حتی اگر زیباتر به‌چشم می‌آمد.

اما آن‌روز وقتی که ناخن‌هایش را از ته گرفت، جلوی آیینه قدنما ایستاد شد. آخرین‌باری که بعد رفتن او به خودش نگاه انداخته بود را به یاد نمی‌آورد. تمام لوازم آرایش را روی میز پهن کرد. یک آرایش تند و غلیظ با رنگ‌های شاد زندگی. درست شبیه همان رنگ‌هایی که همیشه به ناخن‌هایش می‌زد.

راستی که در حد یک گریم حرفه‌یی سینمایی چهره کاملا متفاوتی در مقابل آیینه ایستاده بود. خنده تمسخرآمیز و در عین حال تحسین‌برانگیزی به آن زن در آیینه کرد. گویا از این‌که خودش را در آیینه شبیه خود نمی‌دید، احساس آرامش می‌کرد. آرامش تلخی بود. بوی تند و زننده این آرامش سرش را به درد آورده بود.

الماری را باز کرد. در میان بوت‌ها، بوت‌های سبز پاشنه بلندش را انتخاب کرد. می‌گفت بوت‌های خوب آدم‌ها را به جاهای خوب می‌برند. پیراهن حریر نارنجی خود را به تن کرد. سبز و سرخ و نارنجی و ….

 با آن که هارمونی رنگ‌ها را ‌خوب بلد بود؛ گاهی عجیب دلش می‌خواست که خلاف جهت آب شنا کند و زندگی را به رسمیت نشناسد. آن هم زمانی که پای «او» در میان بود. گویی قرار بود به جای‌های خوبی برود. کلید موتر را برداشت.

شیشه‌های موتر آغشته به خاک و دود بود. کابل را بدون خاک و دود به‌یاد نداشت. خاطرش آرام‌تر شد. دلش نمی‌خواست کسی از پشت شیشه‌های موتر، حجم سنگین تنهایی او را ببیند.

وقتی داخل موتر شد بوت‌های پاشنه بلند خود را از پای کشید و در چوکی عقب موتر گذاشت. همیشه همین کار را می‌کرد. یک جفت بوت ساده مخصوص رانندگی در موتر گذاشته بود ولی هیچ‌گاه با یک بوت ساده راه نمی‌رفت.

حرکت کرد. تصمیم گرفته بود تنهایی به دیدار خاطرات دو نفره‌شان برود؛ درست شبیه پست‌رسانی که چندین آدرس نزدیک و دور نوشته روی کاغذ دارد و باید تا شام بسته‌ها را به آدرس‌ها برساند. تصمیم وحشتناکی بود. یک‌تنه به سراغ خاطرات مشترک رفتن، احتمال مرگ نابهنگام دارد. شاید هیچ‌گاه راه برگشت نداشته باشی. اما مصمم‌تر از هرزمان دیگر ی می‌خواست به سراغ خاطرات برود، تکه‌های وجودش را از میان آن‌ها بردارد و به خودش برگرداند.

آسان نبود اما او هم اهل کارهای آسان نبود. مگر دوست‌داشتن آن یار نامهربان کار آسانی بود؟ عاشقی در کنار یک مرد عصبانی هیچ‌وقت آسان نیست. زندگی با یک آدم عصبانی درست شبیه آن است که روی خرده‌های شیشه راه بروی و مراقب باشی که پاهایت را نبری، اما او روی این خرده‌های تیز و برنده شیشه، راه نمی‌رفت؛ عاشقانه و مدهوش می‌رقصید و لذت می‌برد. این برای دیگران قابل درک نبود. به همین دلیل دوست و رفیق صمیمی نداشت. بارها وقتی کسی می‌پرسید که چرا دوستش داری؟ فقط یک جواب داشت. می‌گفت: دوستش دارم چون دوستش دارم. دلیل عشق، جز خود عشق،  مگر چیز دیگری می‌تواند باشد؟

حالا دیگر باورش شده بود که او رفته است. امان از زمانی، آن که بیشتر از خودت دوست می‌داری تو را ترک می‌کند. آن‌هم درست در  ماه و روزی که سالگرد اولین آشنایی‌تان باشد.

زمانی که تو با ذوقی کودکانه شب‌ با این فکر به‌خواب می‌روی که برایش چه هدیه‌یی بگیری و آن‌گاه که دست‌هایش را در گردنت حلقه کرده، تو در جواب دوستت که آرام و پرحرارت گوش تو را نوازش می‌دهد، چه پاسخی بدهی که خوشش بیاید؟

آری کسی که دوستش داریم همه‌گونه حقی بر ما دارد، حتی حق آن‌که دیگر دوست‌مان نداشته باشد. اما افسوس وقتی آدم‌ها می‌روند همه‌چیز را با خودشان می‌برند جز خودشان را.

-آه‌ها؛

بادند و با باد می‌روند.

اشک‌ها؛

آبند و به دریا می‌پیوندند.

اما به من بگو!

وقتی که عشق

فراموش می‌شود؛

به کجا می‌رود؟…

 وقتی کسی ترک‌مان می‌کند به‌هم می‌ریزیم. زمین و زمان جای‌مان نمی‌دهد. نمی‌خواهیم باور کنیم که دیگر نداریم‌شان. نمی‌توانیم خودمان  را قانع کنیم. عجیب است که بیش از هر زمان دیگری خودمان را هم دیگر نداریم. وقتی یادت همه از او پر می‌شود، از خودت خالی می‌شوی.

هیچ‌وقت با هم «خداحافظی» نمی‌کردند. حتی وقتی بعد ساعت‌ها کنار هم بودن، هرکدام طرف روزمرگی‌های زندگی می‌رفتند؛ با گفتن «باز هم می‌بینیم» همدیگر را ترک می‌گفتند. شب‌ها وقتی با هم حرف می‌زدند با گفتن «شب بخیر» همدیگر را به عشق می‌سپردند ولی هیچ‌گاه خداحافظی نمی‌کردند!

ای کاش این کار را کرده بودند. ای کاش خودشان را به شنیدن «خداحافظ» عادت داده بودند. آن روز وقتی از زبان یار نامهربان خود «خداحافظ» را شنید، نتوانست خودش را قانع کند که درست شنیده؛ نه نمی‌خواست قبول کند که اصلا چیزی شنیده است.

قلبش می‌خواست التماس کند. دستان محبوبش را بگیرد و خواهش کند که نرود. دلش می‌خواست زاری کند و بگوید بمان. مثل همیشه دوباره با هم درستش می‌کنیم. اما این کار را نکرد. پشیمان هم نشد. می‌دانست هیچ قدرتی نمی‌تواند عشق را محدود کند و زنجیر به پایش کشد. همان‌طور که هیچ‌کس حتی خودش هم نمی‌توانست مانع دوست‌داشتن او شود.

حالا دیگر با گذشت روزها و شب‌هایی که دیگر تعدادشان را فراموش کرده بود، پذیرفته بود که او رفته است. پذیرفته بود که پدیده‌یی به اسم «فراموشی» وجود ندارد و فقط آدمی با گذشت زمان بلد می‌شود که چگونه دردهایش را درونی کند و از آن به بعد درد‌های آدم می‌شوند عضوی از وجود او؛ چه بسی همه وجودش! حالا دیگر با زمین و زمان کاری نداشت. یارای تقابل با عشق را نداشت. آماده بود که با این درد تفاهم کند. آمده بود که تفاهم کند.

از لا‌به‌لای کوچه‌های کابل می‌گذشت و از چشمان خیره مردمان بی‌خبر از عشق در امان بود. آخ که هیچ‌گاه کابل را این‌همه به خود شبیه ندیده بود. بر در و دیوارهای کابل جای زخم‌های کهنه و عمیقی مانده بود؛ گویا این ضربه‌ها کار دشمن آشنایی بوده است. گرچه زخم‌های کابل چون زخم وجود او تازه نبود، اما این حقیقت را مسلم می‌ساخت که بعضی زخم‌ها هرگز خوب نمی‌شوند و از بین نمی‌روند فقط شاید با گذشت زمان تغییر چهره دهند ولی همیشه زخم باقی خواهند ماند.

آن روز تمام خیابان‌های کابل را گشت و در جایگاه هر «خاطره» موتر را متوقف کرد و بدون آنکه متوجه گذر زمان باشد، لحظات طولانی در آن خاطره‌ها به‌سر برد و همه را با خودش جمع کرد و برد.

با خودش فکر می‌کرد آیا او نیز گاهی این خاطرات را مرور خواهد کرد؟ از عمق قلبش فقط یک‌چیز می‌خواست. این‌که هرگاه بر سر تصادف هم که شده گذرش به آن خاطره‌ها بیفتد لبخند روی لبانش بنشیند و احساس آرامش کند.

صدای موسیقی را بلندتر کرد.

گر جهان کوچه شود کوچه هزاران کوچه

از پی‌ات می‌آیم

بی تو کی می‌پایم …

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا