مقاله

ما بیگانه‌تر شده‌ایم، اما نمی‌دانیم!

عبدالمنان دهزاد

گذشتگان در زندگی مطالبات و انتظارات محدودی داشتند و جهان‌شان هم محدود بود، اما اینک جهان ما و انتظارات ما از این جهان، بسیار پیچیده و نامحدود شده است.

انتظارات و مطالبات نامحدود آدمیان، گذشته از آسیب‌های روان‌شناختی که به بار آورده، انسان امروز را از خویشتن خویش دور کرده است.

از خودبیگانگی در روزگار قدیم، بارهویتی مثبت داشت و این پدیده را به دیدۀ نیک می‌نگریستند. مثلا نیوافلاطونی‌ها در قرن سوم دربارۀ فلسفۀ افلاطون باورمند بودند که «او نیز راه دست‌یابی به دانش حقیقی را بیرون شدن از خود و جذب شدن به سوی مطلوب می‌دانست» بعدها عرفای اسلامی هم کماکان همین برداشت از انسان را به‌کار بردند و نسبت به خودبیگانگی ارزش مثبت قایل شدند.

عرفا از خودبیگا‌نگی را به معنای بیرون جهیدن از خود تعبیر کردند و باورمند بودند، انسانی که از خود بیرون نرود به خدا نمی‌رسد «تو زخود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی» همین‌جا بود که راه عرفا از عقل جدا شد؛ چون در روش عقلانی انسان می‌کوشد با تحلیل و تبیین مفاهیم به حقایق جهان دست یابد، اما در روش عرفانی برای رسیدن به حقیقت سعی می‌کنند که از خویشتن خویش بیرون آیند و حقیقت را در خود حقیقت کشف و درک کنند.

گفتمان از خودبیگانگی تا قرن نزدهم ادامه یافت. اما هگل نخستین اندیشمندی بود که معادلۀ از خودبیگا‌نگی را تغییر داد و بر تن آن لباس «منفی» پوشاند.

او برخلاف افلاطون و رهروان فلسفۀ او، باورمند بود که بازیافتن خویشتن به معنای دانش مطلق است و این با پیوستن انسان به خویشتن خویش حاصل می‌‌شود.

از اینکه پنا‌هگاهِ اصلی این تز«دین» محسوب می‌شد، هگل این مفهوم را در دین مطالعه کرد و سرانجام نتیجه گرفت که دین یکی از عوامل از خودبیگانگی انسان به شمار می‌رود.

او راه بیرون شدن از این وضعیت را «عصر روشنگری» دانست.

 بعدها کارل مارکس این مفهوم را فربه‌تر کرد ودست رد بر همۀ پدیده‌هایی ماورایی و متافزیکی زد، چون دین «دال مرکزی» این پدیده‌هاست و انسان را به غیریت فرامی‌خواند، مارکس آن را نفی و مسبب از خودبیگانگی انسان بیان کرد.

این اندیشه تا روزی که صرفا نظریه بود، مشکلی نداشت؛ اما از روزی که قدرت‌ نظامی تکیه‌گاه این نظریه شد ، فاجعه اتفاق افتاد.

آورده‌اند که مارکس مفهوم از خودبیگانگی را مستقیم از هگل نگرفته، بل از طریق فویرباخ با این مفهوم آشنا شد.

فویرباخ که پل ارتباطی میان مارکس و هگل بود، دین را عامل از خودبیگانگی انسان می‌دانست، اما در فرجام از دل نظریۀ فویرباخ «اومانیسم مدرن» برآمد.

البته راهی که باخ پیشنهاد کرد و منتهی به اومانیسم شد، از رهگذر نسبیت‌گرایی، مفهوم خدا را قطعا نفی نمی‌کند.

وقتی قصۀ از خودبیگانگی به دست فرزندان بیرونی مارکسیزم قرار گرفت، آن‌ها این مفهوم را در تشتِ ایدیالوژی انداختند و جهان را دایره‌بندی کردند و هرکه بیرون دایرۀ آن‌ها قرار گرفت، بیگانه به خویشتن خویش و هستی قلمداد شد.

این نگاه در قرن بیستم جان بسیاری از آدم‌ها را گرفت، آزادی را سلب کرد و استبداد را نهادینه نمود.

 امروز حداقل از رهگذر فلسفی به مفهوم از خودبیگانگی نگاه نمی‌کنند، یعنی این دید دیگر موضوعیت ندارد، اما جای آن را نژاد، قوم، مذهب و سطح زندگی انسان‌ها فراگرفته و خلاف پیش‌بینی فویرباخ و هیاهوی اومانیسم مدرن، انسان همچنان در بند است و از خودبیگانه.

ظهور ویروس کرونا در جهان، رابطۀ انسان با انسان را آن‌سان که فویرباخ مطرح کرده بود به چالش کشید و به انسان مدرن فهماند که هنوز سرنوشت ما در جای دیگری گره خورده و ما در این جهان حیوان صاحب اختیار و فاعل تام نیستیم.

در عصر روشنگری که هگل پیشنهاد کرده بود و جهانی که بر پایۀ تز اومانیسم فویرباخ شکل گرفت، انسان را در مفاهیم و پدیدهای خودساختۀ دیگری فرو برد که همه محصول و فرزند «عصر روشنگری» و انسان مدرن بود.

 انسان جهان مدرن، برای گریز از خویش به هرچیزی پناه می‌برد و خودش را از یاد می‌برد و مایوس و روان پریش می‌شود.

امروزه انسان چنان اسیر ابزارآلات تکنالوژى شده و غرق در ستایش آن‌ است که از حقیقت و ماهیت آن غافل و بى‌خبر مانده است به گونه‌یى که حتا تاب پرسش‌گرى را نیز ندارد.

سوال این است که آیا تکنالوژی راهِ انسان را ساده ساخت و خودش را گرفت یا خودش را گرفت تا راه او را ساده سازد؟ پاسخ این پرسش هرچه باشد، برآیند آن منتهی به یک «مفهوم» می‌شود.

اگر تکنالوژی راه انسان را ساده ساخته باشد و او را از خویشتن خویش دور، پس چیزی تازه نیست؛ جز همان راهی که نیو افلاطونی‌ها از رهگذر فلسفه و عارفان اسلامی از رهگذر عرفان و شهود به آن تأکید می‌کردند. با این تفاوت که بیگانگی انسان در فلسفه، شما را به دانش حقیقی و در عرفان شما را به حقیقت مطلق می‌رساند و دست‌کم طی کردن پله‌های معنویت و موفقیت در این جهان وابسته به این دید است. چنان که جهان کنونی میراث‌دار کسانی است که چنین باور داشتند و خود را در پرتو دیگری تعریف می‌کردند.

 اما از خودبیگانگی مدرن، ماموریت واقعی انسان را مسخ و از جادۀ اصلی دورش نموده که خودش هم بدان واقف نیست.

انسان مدرن افزون بر این‌که چه‌بهای گران‌بهایی را در دنیای مجازی و شبکه‌های اجتماعی می‌پردازد، همچنان به دنبال این است که پای دیدگاه‌ها و تصویرهای خودش، دوستان و آشنایانش چه می‌نویسند (گذار از خویشتن) یعنی اینکه اگر در جهان گذشته، پدیده‌های ماورایی و متافزیکی، انسان را به سوی خویش فرا می‌خواند و از خودبیگانه می‌ساخت تا پس از آن، به خود برگردد و سنجیده شوند ؛ جهان مدرن با این همه ابزار، انسان را چنان از خود بیگانه کرد که هیچ‌گاهی مجال برگشت به خویشتن خویش را پیدا نمی‌کند.

یکی از مظاهر «از ‌خود ‌بیگانگی» که اسباب غفلت‌‌زدگی را به وجود آورده توجه به « مُد و مُدگرایی» است.

مدگرایی محصول اختیار و آگاهی انسان مدرن نیست؛ بل آن را از جای و افراد دیگری می‌گیرد که این هم عبور از خویشتن و پای گذاشتن در جادۀ از خودبیگانگی است.

نوشته‌های مشابه

یک دیدگاه

دکمه بازگشت به بالا