اسلایدشوروایت

خداحافظ شهر عشق و انتحاری!

قبل از پانزدهم آگوست2021 دانشجوی سال اول ترم دوم مقطع دکترای مدیریت دولتی دانشگاه آزاد ایران بودم. برای ادامه درس در تهران، ویزای ایران را گرفته بودم و برای بیست و پنجم آگوست بلیط سفر به ایران را نیز خریده بودم.

از سال2018 به این‌طرف کم‌کم به این نتیجه رسیده بودم که فروپاشی دولت افغانستان یک تحول حتمی است و هرازگاهی در رسانه‌های نوشتاری و دیداری نیز از آن سخن می‌گفتم.

من جلوه‌های فروپاشی را می‌دیدم و از اینکه دیگران از کنار آن بی‌توجه عبور می‌کردند، دلم برافروخته می‌شد و ناگزیر از این جلوه‌ها در شعرهایم به برهنگی یاد می‌کردم.

کسانی که این شعرها را می‌خواندند اکثرا با خنده و اندکی هم با دشنام از آن استقبال می‌کردند. توافق‌نامه امریکا و طالبان باورم را به فروپاشی کامل کرده بود، اما فقط تاریخ وقوع این رخداد را اندکی اشتباه محاسبه کرده بودم.

سرانجام فروپاشی به واقعیت پیوست و روز پانزدهم آگوست نظام جمهوری با طول و عرض جهانی‌اش به تاریخ پیوست و ساعتی بعد اطراف میدان هوایی کابل محل تجمع هزاران آدمی گردید که می‌خواستند از سایه امارت طالبانی جان به سلامت بیرون نمایند.

خانه ما در مکروریان سوم بود و صدای بی‌وقفه برخواستن و فرود هواپیماهای سنگین در فرودگاه کابل نظام خواب و آرامش شبانه ما را مثل نظام جمهوری برهم زده بود و هر هواپیمایی که از زمین بلند می‌شد، ما فکر می‌کردیم که رویای صدها انسان پریشان با امید و آرامش در آن سوی آب‌های شور گره می‌خورد.

در آن روزها و شب‌ها کام و زبان ما با طعم نان بیگانه شده بودند و پلک‌های ما نیز با همدیگر نا مهربان و از همدیگر گریزان. شبکه‌های مجازی تنها جایی بودند که از آن می‌شد سراغ رفتنی‌ها و ماندنی را گرفت. امر و نهی دوستان برای ورود به فرودگاه کابل کم نبود، اما به رغم این امر و نهی تعداد قابل توجهی را می‌شناختم که بدون هیچ‌گونه هماهنگی قبلی، از فرودگاه کابل در دل آسمان رفتند و جان به سلامت بردند.

سه روز بعد از فروپاشی، از سرک میدان هوایی گذشتم و در مسیر راه با هزاران زن و مرد و طفل برخودم که در تلاش بودند تا از هر راه ممکن خود را به فرودگاه برسانند. وقتی خودم را در جای یکی از آنها قرار دادم، پاهایم سست شدند، وحشتی وصف‌ناپذیر در دلم چیره شد و روز روشن در نظرم به تاریکی گرایید.

روز پنجم فروپاشی که دل و دماغ ما نیز به فروپاشی نزدیک شده بودند، به وزارت خارجه سویدن زنگ زدم و گفتم که من شهروند بهشت بودم و روزی هوای طعم گندم بر سرم زد و از بهشت خارج شده و حالا در این جهنم گیر افتاده‌ام. آیا می‌توانید برای خروج من کاری کنید؟

در جوابم گفت که حوصله کنید و تلاش‌هایی در جریان است که به زودی نتیجه خواهد داد. روزها به کندی به شام می‌پیوستند و شب‌ها نیز به سختی به صبح گره می‌خوردند. در آن شب و روزهای سنگین پس از رایزنی‌های بسیار، قرار بر این شده بود که همراه با خانم از راه زمینی به ایران می‌رویم و من دورۀ دکترا می‌خوانم و کم‌کم راهی به آن‌سوی آب‌های شور نیز گشوده خواهد شد.

شام بیست و چهارم آگوست خواهر خانمم زنگ زد که فردا صبح زود با خانواده‌اش از راه کنار فاضلاب به میدان هوایی کابل می‌روند و از ما نیز خواستند که آماده شویم و ببینیم که پرندۀ اقبال بر شانه‌های ما نیز می‌نشیند یا خیر!

صبح زود از میان انبوهی از لباس و کتاب و وسایل خانه، دو کوله‌پشتی تهیه کردیم و برای آخرین بار کتاب‌ها و یادداشت‌های را که بخشی از زندگی‌ام بودند، نگریستم و ساعتی بعد خود را در میان هزاران آدمی یافتیم که کنار فاضلاب فرودگاه کابل را دروازه نجات جان خود پنداشته بودند.

به زحمت تمام از میان انبوهی از آدم‌های پیر و جوان ره گشودیم و خود را کنار فاضلاب رساندیم؛ درست همان فاضلابی که همگان آن را در کلیپ‌های خبری دیده‌اند. وسط فاضلاب پر از آدم‌هایی بود که می‌خواستند صدای‌شان را به گوش سربازهای خارجی برسانند که در آن طرف مشغول گشت‌زنی بودند.

انگار همه مردم کابل در این جا ریخته بودند، آنچنان که آدم‌ها به زحمت می‌توانستند تکان بخورند. این ازدحام بی‌سابقه فرصتی را برای کیسه‌بران و بزهکاران اخلاقی نیز فراهم کرده بود که من با چشمان خودم دست‌های را دیدم که در آن وضعیت روی سینه و نرمی اندام خانم‌های جوان کشیده می‌شدند.

لحظاتی گذشت که چشمم به گروهی از سربازان خارجی خورد که پرچم سویدن روی شانه‌های‌شان جلوه‌آرایی می‌کرد و در آن سوی فاضلاب گشت‌زنی می‌کردند. به زبان فخیم سویدنی سلام و صدا کردم، وقتی صدایم را شنیدند، توقف کردند و پرسیدند که شهروند سویدن هستی؟ با عجله بله گفتم و دست به جیب کرتی‌ام بردم و جلد سرخ پاسپورتم را به روی مبارک‌شان کشیدم.

پرسیدند چند نفر هستی، گفتم دو نفر. بلادرنگ گفتند بیا. احساس عجیبی وجودم را فرا گرفته بود و تا دقایق دیگر تا کمر در میان فاضلاب فرو رفتم. از دست خانمم گرفتم و وجود او نیز از این فاضلاب متبرک شد. در آن لحظه صدا‌های بلند و خفیفی را از دور و برم می‌شنیدم که می‌گفتند خوش به حالت که تیر شدی! سربازان سویدنی در آن سوی فاضلاب از دست ما گرفتند و ناگهان خود را رو به روی امارت اما بیرون از جغرافیای اقتدار امارت یافتیم.

ساعاتی بعد که ما در مکان امن بودیم صدای مهیب انفجاری را شنیدیم که گفتند خون صدها انسان بی‌گناه رنگ فاضلاب کنار فرودگاه کابل را سرخ کرده بود. ما از مرز امارت عبور کرده بودیم اما خواهر خانم من با فامیل‌اش به خانه برگشت و دو ماه بعد از راه دیگری به امریکا منتقل شدند. یک خانم افغان که چهارتا طفل داشت و می‌گفت که چندی قبل از سویدن به کابل آمده بوده نیز همراه ما بود. از اینکه نه خودش سویدنی می‌فهمید و نه فرزندانش برای من سوال‌برانگیز بود. بعدا متوجه شدم که با اسناد جعلی از این فرصت بهره جسته است. در استکهلم که رسیدیم خودش را به اداره مهاجرت تسلیم کرد.

نزدیک‌های عصر بود که پس از بازرسی نه چندان جدی، به یک هواپیمای غول‌پیکر نظامی رهنمایی شدیم. ما در آخر صف بودیم و به همین دلیل در آخر هواپیما قرار گرفتیم. قبل از این‌که دروازه بسته شود، برای آخرین بار با چشمان ابرآلود به بخشی از کابل زیر چکمه طالبان نگریستم و با شهری که دود و غبار و گرد و خاک آن در جریان هشت سال همدم نفس‌هایم شده بودند، خداحافظی کردم. خداحافظ کابل! خداحافظ شهر عشق و انتحاری!

 

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا